«از کودکی عاشق این بودم که گوشهای بنشینم و نقاشی کنم اما مادرم اجازه نمیداد. او میگفت باید خودم را برای خانهداری و شوهرداری و ازدواج با مردی ثروتمند آماده کنم. مادرم در سالهای ابتدایی شکلگرفتن شور و اشتیاقم در مورد هنر و نقاشی، در همان روزهای قشنگ کودکی، همه قلمموها، بومها و نقاشیهایم را دور ریخت.»
این ابتدای سرگذشت یکی از مشهورترین زنان نقاش ژاپن است که دستکم هشت دهه از زندگیاش را طرح زد، نقاشی کشید، مجسمه ساخت، شعر گفت و به مرکز بیماران اختلالات ذهنی رفت تا مغز و روح ناآرامش را درمان کند.
یایویی کوساما را زنی عاشق نقطه میدانند. نقطههای براق که تشکیلدهنده موضوعهای نقاشی، تندیسها و طرحهایش هستند. او معتقد است همه دنیا با نقطههای بیشماری ساخته شده که چشم به دیدنشان عادت کرده؛ از آسمان و ستارههایش تا زمین و طبیعتش. میگویند این نقطهها همان وسواس این زن رنجیده است که در دهه ۸۰ زندگیاش روی صندلی چرخدار هنوز رنجهایش را در نقطه و نور خلاصه میکند.
یایویی کوساما که بیش از ۳۰ سال است داوطلبانه در موسسه روانپزشکی در ژاپن زندگی میکند، همدوره اندی وارهول و بقیه هنرمندان سبک پاپ در دوران شکوفایی هنر مدرن و آوانگارد آمریکاست. او که در سال ۱۹۲۹ در خانوادهای سنتی به دنیا آمده بود، از ریشههای تعریفشده برای زنان ژاپنی که چیزی غیر از شوهرداری و اجرای دستورهای خانوادگی را تاب نمیآورد، فرار کرد.
در نوجوانی به نیویورک رفت. خودش میگوید، وقتی ساختمانهای بلند و هنر مسلط مردانه را در نیویورک دید به خودش قول داد، روزی اسمش در همین برجها به عنوان یک زن نقاش مشهور جهانی بر سر زبانها بیفتد و کارهایش در همین فضاها نمایش داده شود. سالهای زیادی گذشت تا آرزویش برآورده شد و طراحان مد سراغش آمدند تا از نقاشیها و طراحیهای خالخالیاش در صنعت مد نیویورک استفاده کنند.
میگویند او توان تمرکز آدمها را با این نقطهها میگیرد و مرزهای فضایی را با نقطههایش روی مجسمه و فضای تاریک و نقاشیهایش از بین میبرد: «وسواس و ترس، تم کارهای من است. این نگاه من به دنیاست. وقتی گلها را میبینم، همه دنیا برای من پر از گل میشود. مثل ستارهها که کهکشان را پرکردهاند. این حجم از بودن و وجود داشتن، مرا میترساند.»
او میگوید ترسهای نقاشیشدهاش همانقدر که مشهورش کرد، بیمارش هم کرد: «آنقدر نقاشی کشیدم، آنقدر کار کردم و آنقدر خودم را در دنیای بیکران وسواس و ترس و نقطه و نور و تاریکی حل کردم، که روزی احساس کردم دارم از خستگی میمیرم. برای همین برگشتم به ژاپن.»
بازگشت او به توکیو به معنای شروع دوباره همهچیز بود. کسی او را در دهه ۷۰ میلادی و در دنیای محافظهکار هنر ژاپن، نمیشناخت. هنرش در سرزمین خودش بین آن همه رسم و رسوم و سنتهای جامعه، مشخص و مفهوم نبود. سرانجام تسلیم شرایط شد و برای مدتی دست از کار کشید. اما بعد از یک دوره درمان، موفق شد با فشار شدیدی که به خودش آورد، این مرحله را بگذراند. هر چند در آسایشگاه بیماران روانی بستری شد اما توانست از گذشته و بیماریاش هم در نقاشیهایش استفاده کند. در استودیوی زیبا، رنگی و خالخالیاش در توکیو، از صبح تا شب از ترسها و اضطرابها و روان متلاطمش نقاشی بکشد و بر ترسهایش افسار بزند و شبها را در مرکز نگهداری از بیماران با اختلالات ذهنی بگذراند.
مجسمههای خال خالی و چیدمان های آیینهای او در بسیاری از کشورها عضو ثابت و گیجکنندهای است که مردم دوست دارند با آنها عکس بگیرند. در فضاهای باز از ساحل گرفته تا خیابان و بزرگراه و مرکز خرید و موزههای بزرگ لندن، نیویورک و توکیو و … کدو تنبلهای خال خالی و گلهایش خواهان دارد.
نظر شما