زنی که نامش در تمام کتاب ذکر نمیشود، راوی داستان به صلیب کشیدهشدن پسرش است. کتاب دربارهٔ درد و رنج مادری دلشکسته است که آرزو میکرد پسرش زنده بود. کولم توبین، داستاننویس ایرلندی در کتاب کم حجم ‘عهد مریم‘ که البته با مخالفت شماری از گروههای مذهبی هم روبهرو شد، جلوهای زمینی به زنی داده که میلیونها نفر هنوز هم نگاهشان در آسمانها به اوست.
کتاب، درباره احساسات مادری است که هنوز نمیتواند با نبود فرزند از دسترفتهاش کنار بیاید؛ مادری که سعی کرد پسرش را از راهی که در پیش گرفته بود بازدارد.
در مورد مریم، مادر عیسی مسیح چیز زیادی نمیدانیم. در عهد جدید هم اشارههای چندانی به او نشده است، اما در این کتاب، راوی اوست و میگوید چه اتفاقی برای پسرش افتاده است.
کتاب به روزهای پایانی عیسی مسیح اشاره میکند، به معجزاتی که کرد، بازداشت و محاکمه و به صلیب کشیدنش.
مریم در این کتاب، سالها پس از مرگ پسرش در شهر افسس به تنهایی با خاطرات و آرزوهایش زندگی میکند. لحظه به صلیبکشیدن پسرش را به خاطر دارد و گذشت این همه سال هنوز از حجم درد و غم او نکاسته است.
او از افرادی (حواریون) که همواره دور و بر پسرش بودند، عصبانی است و با آنها برای نوشتن انجیل همکاری نمیکند. او گمان نمیکند که پسرش، فرزند خداوند بود و میگوید ارزش نداشت که (برای چیزی که به آن اعتقاد داشت) بمیرد.
این کتاب، مذهبی نیست و بیان احساسات یک مادر است در غم و رنج این که پسری را که بزرگ کرده، به صلیب میکشند و میخ به دستانش میکوبند و او عاجز از کمک به او بوده است. او خود را مدام ملامت میکند که چرا تا دم مرگ در کنار پسرش نمانده و برای آنکه اسیر ماموران نشود، فرار کرد.
راوی کتاب، مریمی نیست که ما خوانده و میشناسیم. مریمی که ما میشناسیم زنی است که اگر چه حضوری پر رنگ دارد اما چیزی در مورد خودش و احساساتش نمیدانیم. اما راوی داستان از این که احساساتش را عریان کند و پسرش را از پیامبری پرهیز دهد، ابایی ندارد؛ میخواهد پسرش پیش او باشد، برای او باشد نه برای همه.
خیلی ممنون. به خاطر موضوع و توضیحات خوبتون. گفتم حتما بخونمش ولی خب شنیدمش. اگه سرچ کنید میبینید مریل استریپ کتاب رو خونده. که خیلی خوبه. به خصوص اینکه کتاب در ابتدا به صورت یه مونولوگ برای تئاتر -مثل اینکه- نوشته شده. به هر حال دیگه.
کلا از این جور موضوعات خوشم میاد به خصوص اگه نویسنده ی کتاب مرد باشه. نمیدونم چرا وقتی جین آستین میخونم اصلا نمیتونم لذت ببرم و حوصله ام سر میره حتی امیلی برونته و ویرجینیا ولف هم در مقایسه با فلوبر یا تولستوی (مادام بواری و آنا کارنینا) چندان نمیتونن تصویری خواندنی از دنیای یه زن رو نشونم بدن. تصویری که فلوبر میده به حدی زیبا و بی نقصه شما میبینی با زنی احساس همدردی (همراه با تحسین حتی) میکنی که نه تنها اشتباهات زیادی کرده بلکه زندگیش رو هم تباه کرده!!!
یکی از همین جمعه های گذشته، شاه گوشه (آبراهام عزیز) یه لیست موزیکی رو گذاشت که بالاش یه تصویر خیلی زیبا و پرمفهومی دیده میشد (یادمه که اتفاقا تو مانیتور ما مستضعفان خیلی خوب دیده نمیشد -از لحاض اندازه. لابد آبراهام 4K داره) که پوستر فیلم far from madding crowd بود (بگذریم که پوستر به حدی هنری طراحی شده بود که از داستان فیلم دور شده بود! واقعا!!! یعنی!) من این داستان رو هم خیلی خیلی دوست دارم و اتفاقا نویسنده اش یه مرده. این داستان که میشه بهش ” یه کلاسیک از مثلثهای عشقی ویکتوریایی” گفت؛ به حدی زیبا زندگی یه زن خیلی قوی و در عین حال هوشمند رو نشون میده که حتی منی که حوصله ی عشق مثلثی ندارم با کمال میل حاضرم به عنوان گوشه ی چهارم به بازی اضافه بشم. حالا اگه داستان رو بخونید شما با زنی طرفید که در همان ابتدا بهترین عشقش رو رد میکنه و از اون به بعد طبق معیارهای مرسوم جامعه اش داره اشتباه میکنه و نمیتونه یه زندگی عشقی خوبی رو فراهم کنه (چی؟ بقیه ی کاراش؟ خیلی خوبه ولی خب فقط ازدواج و مسائل عشقی مهمه خب). این اشتباهاب بعضا خیلی هم بچگانه هستن به طوری که … (اسمش یادم نمیاد یه اسم عجیب غریبی داره. من میگم آلیس) آلیس هم چندین و چندبار با خدمه ی خونه اش از اشتباهاتش و طرز رفتارش گله میکنه و خودش رو سرزنش میکنه. حالا اگه نگاه مرسوم جامعه این داستان رو بخونه یه زن غیرقهرمانی رو میبینه که اصلا سوپرمن نیست و خب این اصلا جالب نیست. در حالی که اتفاقا خیلی هم جالبه. آدم دوست داره اشتباهات رو ببینه. به خصوص وقتی که میبینی که اسم داستان به خوبی در کل داستان زبانه میکشه و تنها کسی که هیچ اهمیتی به این madding crowd نمیدهد آلیسه. در تمام طول داستان، همه، از جمله آقای عاشق (واقعی) داستان نگران حرف مردم، رفتار مردم، رابطه با مردم، نرم جامعه و چندین و چند تکلف دیگه هستن و تنها کسی که همیشه سعیش این هست که کار درست رو انجام بده، فارغ از هرگونه محافظه کاری آلیسه.
این وسط خب نویسنده ی مرد که تابلو هست زن درونش حسابی در حال جنب و جوشه (با اون همه توصیفات زیبا -دارم به شما نگاه میکنم آقای فلوبر) باز شیطنت های مردونه اش رو فراموش نمیکنه و درحالی که شما میبینید قهرمان زن داستان داره دقیقا کاری رو میکنه که درسته، یه دفعه گند میزنه (بلاخره زندگیه و خیلی چیزها تعیین کننده اس. آدم تنها بازیگر نیست) و مرد داستان میاد یه جوری قهرمان وار همه چی رو درست میکنه. چنین سوپرمنی خیلی جالب نیست. تابلو داستانه. واقعی دیده نمیشه. برای آدمایی از نسل من که به راحتی میتونن انواع و اقسام پزهای شعاری فیمنیستی رو قطار کنن و به احتمال زیاد با این سوپرمن بازیای قیصری خیلی حال میکنیم؛ دیدن چنین سناریویی عملا یه تلنگره که دفعه بعد که با مشکل یه نفر مواجه میشیم صرفا دنبال سوپرمن بازی نباشیم و قبول کنیم که ما هم میتونستیم گند بزنیم و دقیقا حال اون رو داشته باشیم و اینجوری این همدلی بیشتر حس میشه. حالا البته که اگه بشه، مشکل رو هم حل میکنیم لابد. ولی خب مشکل همیشه هست و سوپرمن بازی همیشه نیست. نگرشمون خیلی مهمتره لابد.
به هر حال اینجور داستانها با این جور نگاه به روحیات انسانی ما (به خصوص یه زن) به نظر من خیلی آموزنده هستن و به همهی مردا پیشنهاد میکنم که حتما این چندتا کتابی که گفتم رو بخونن. این کتاب کوچیکه و خب بله، این هم خوبه.