«پس تو هم گردش میکنی؟ روش خوبی پیش گرفتهای. برو سیاحت کن. بگرد! وقتی از گشت و تماشا سیر شدی، دراز بکش و بمیر!» این شاید چکیده نگاه کولی پیر بیپروایی باشد که از اسبهایش در دل صحرا و دشت، نگهبانی میدهد. نامش «ماکار چودرا» است و در منطقهای که به دریا میرسد، اتراق کرده، چپقاش را دود میکند و با کسی که نمیدانیم کیست، در حال درددل است و شمهای از فلسفهاش را درباره زندگی رو میکند:
«تنها راه زندگی همین است. کوچکردن از یک جا به جای دیگر. نماندن مدت دراز در یک جا. شما چرا چنین کاری نکنید؟ ببینید چگونه همیشه روز و شب دنبال یکدیگر دور زمین میگردند؟ شما هم اگر عشق به زندگی را از دست ندادهاید، باید اندیشههایتان دنبال هم تغییر کند. تنها کسی که زیاد درباره زندگی به فکر فرو میرود بیگمان عشق به آن را از دست میدهد.»
ماکار چودرا شاید کسی است شبیه بهلول در ادبیات خودمان. پیرمرد دنیادیده و خسته با برهانهای سرزنده و ساده از زندگی که آدم را مشغول منطق و فلسفهاش میکند. او شخصیت راوی اولین داستان کوتاه ماکسیم گورکی است. داستاننویس و نمایشنامهنویس روس که سال ۱۸۹۲ آن را نوشت و برای نخستینبار در روزنامهای محلی در تفلیس منتشر شد.
وقتی روزنامهنگاری که میخواست داستان را چاپ کند، به آلکسی ماکسیموویچ پِشکوف پیشنهاد داد نام مستعاری برای خودش انتخاب کند، با یادآوری نامی که به دلیل زبان تند پدرش، به او داده بودند، «گورکی» به معنی تلخ را انتخاب کرد و اولین بار نام ماکسیم گورکی با این داستان معرفی شد. بعدها فیلمی با الهام از این داستان گورکی در شوروی ساخته شد که گفته شده ۶۴ میلیون نفر آن را دیدند.
داستان با سخنان این پیرمرد دنیادیده کولی در شبی غریب و پاییزی شروع میشود. او با کسی حرف میزند که مهمانش شده. از دنیایی میگوید که مردم عجیبی دارد:
«با وجود اینکه اینقدر زمین گل و گشاد است، جمع میشوند و توی هم میپیچند و همدیگر را پایمال میکنند.» او میگوید آدمهایی را که سراسر زندگی کار میکنند و سفر نمیروند و چیزی از دنیا نمیفهمند، درک نمیکند: «فکر میکنید کسی به شما نیاز دارد؟ شما نه نان هستید و نه عصا که کسی به شما نیازمند باشد.»
این پیرمرد با سال های زیادی تجربه و گشتوگذار و حالی که از زندگی برده، داستانی را برای مهمانش میگوید درباره مرد جوانی که هیچچیز او را از پا درنیاورد تا زمانی که آزادیاش را فدای عشق کرد.
داستان کوتاه «ماکار چودرا» در واقع، داستان مرد جوان کولی است به نام «زابار لایکو» (در ترجمه فارسی، زوبار) که شجاع، جسور و جذاب است. خوشآواز و خوشقیافه که زنان و دختران زیادی را به دام عشقش میاندازد. خوب ویلون مینوازد و خوب هم حرف میزند. پرجنبوجوش، فعال و بامرام آنقدر که همه مردان کولی در مجارستان، بوهم، اسلوونی و اطراف دریای سیاه به جسارت و چابکسواریاش غبطه میخوردند.
اما او به دلیل دیگری این همه محبوب و شناختهشده است. اگر زبار از مادیانی خوشش میآمد، حتی با دهها سرباز و محافظ، آن را به چنگ میآورد. کسی تندروتر و چابکتر از او در تاختوتاز و سواری نبود و به گرد پایش نمیرسید. اسبهایش را خودش انتخاب میکرد، میربود و بعد از مدتی که دلش را میزد، سراغ ماجراجویی برای دزدیدن اسب بعدی میرفت.
برای همین بدخواهان زیادی داشت. دهکدهای در این مناطق و استپها نبود که چند نفر آنجا برای کشتن او سوگند نخورده باشند.
اما این آدم با این همه مرام، استواری و دلیری، عاشق دختر کولی میشود که زیباییاش مردان زیادی را به زانو درآورده. میگویند ملکههای زیبایی هم مقابل او جلوهای ندارند. مردان ثروتمند ِ بیاعتنا به کولیها، به پایش میافتند تا همسرشان شود. اما هیچ مردی هنوز دلش را به دست نیاورده.
«زبار» هم یکی از این مردهاست. او شیدا و دیوانه زیبایی و جسارت «رادا» میشود. رادا اما میگوید آزادی برایش از عشق مهمتر است.
داستان رویارویی دو جوان زیبا و دلاور کولی و بحثشان بر سر عشق و آزادی و فدا کردن یکی از این دو برای دیگری، فلسفه ماکار چودراست. داستانی که غمانگیز است و شورانگیز. بندهای عشق و نالههای آدمهای رنجکشیده از عشق و تسلیمشدن یا نشدن به مهرورزی، مایه اصلی داستان است.
ماکسیم گورکی زمانی این قصه کوتاه را نوشت که هنوز داستانهای حسی را پرورش میداد و موضوعهای انقلابی در سطح بعضی رمانها و داستانهایش، دستمایه نوشتنش نبود.
درباره آثار گورکی دو نظر عمده وجود دارد؛ یکی نوشتههای او را شاهکار و آینهای از فرهنگ و جامعه آن روزگار روسیه میداند و دیگری او را نویسنده چندان خلاقی نمیشناسد و داستانهایش را شبیه حکایتهای اخلاقی و شعاری میداند.
از جمله ولادیمیر ناباکوف معتقد بود گورکی دانش ادبی کمی داشته و داستانهایش نه به عنوان نوشتههایی خلاق که «در مقام پدیدهای جاندار در ساختار اجتماعی روسیه، خالی از جذابیت نیست».
این داستان کوتاه ۱۵ صفحهای را در ایران هم «کیخسرو کشاورزی» ترجمه کرده و هم «کاظم انصاری». دومی را نشر اندیشه سال ۱۳۶۹ در کتاب «چلکاش و چند داستان دیگر» منتشر کرده و دیگر چاپ نشده. داستان ماکار چودرا را از این کتاب میتوانید اینجا بخوانید و دریافت کنید:
نظر شما