با حکایتی درباره حبس بزرگمهر حکیم در دربار انوشیروان و راز و رمزش در تحمل دو سال ظلم، گرسنگی و شکنجه در زندان، موسیقیهایی بشنویم در دویستوهفتادودومین صبح جمعه با گوشه….
چنان خواندم که بزرجمهر (بزرگمهر، وزیر انوشیروان) حکیم، از دین گبرکان (زردشتی) دست بداشت و دین عیسی گرفت. این خبر به کسری نوشیروان بردند. کسری به عامل خود نامه نبشت، او را بند گران و غل بدرگاه فرست. چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند، فرمود همچنان با بند و غل پیش ما آرید. چون پیش آوردند، کسری گفت، ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی؟ و به درجه وزارت رسیدی؟ با اینکه حکیم روزگاری، به مردمان چرا نمودی که این پادشاه و لشکر و رعیت بر راه راست نیست؟ غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری؟ تو را به کشتنی کشم که هیچ گناهکار را نکشتهاند که تو را گناهی است بزرگ و الا توبه کنی و به دین اجداد و آبای خویش باز آیی تا عفو یابی که دریغ باشد چون تو حکیمی کشتن و دیگری چون تو نیست.
گفت: پس چون من از تاریکی به روشنایی آمدم، به تاریکی باز نروم که نادان بیخرد باشم.
کسری گفت: بفرمایم تا گردنت بزنند و گفت او را بازدارید تا بفرماییم که چه باید کرد، او را بازداشتند، چون خشم کسری بنشست، گفت دریغ باشد تباه کردن این، فرمود تا او را در خانهای کردند، سخت تاریک و چون گوری و به آهن گران او را ببستند و صوفی (جامه پشمین) سخت در وی پوشیدند و هر روز دو قرص جو و یک کفه نمک و سبویی آب، او را وظیفه کردند و مشرفان (خبرچینان) گماشت که انفاس وی میشمردند و بدو میرسانند.
دو سال برین جمله بماند. روزی سخن وی نشنودند، پیش کسری بگفتند. کسری تنگدل شد و بفرمود زندان بزرجمهر بگشادند و خواص و قوم او را نزدیک وی آوردند تا با وی سخن گویند، مگر او جواب دهد. وی را به روشنایی آوردند، یافتندش به تن قوی و گونه بر جای.
گفتند: ای حکیم! تو را پشمینه سطبر و بند گران و جایی تنگ و تاریک میبینیم. چگونه است که گونه بر جای است و تن قویتر است؟
بزرجمهر گفت: برای خود گوارشی ساختهام از شش چیز، هر روز از آن لختی بخورم تا بدین بماندهام.
گفتند: ای حکیم! اگر بینی آن معجون، ما را بیاموز تا اگر کسی از ما را و یاران ما را کاری افتد و چنین حال پیش آید، آن را پیش داشته آید.
گفت: نخست ثقه (اطمینان و اعتماد) درست کردم که هر چه ایزد تقدیر کرده است، باشد. دیگر به قضای او رضایت دادم. سوم، پیراهن صبر پوشیدهام که محنت را هیچچیزی چون صبر نیست. چهارم، اگر صبر نکنم، باریسودا (اندیشه خام) و ناشکیبایی را به خود راه ندهم. پنجم آنکه اندیشم که مخلوقی را چون من کار بتر (بدتر و نکوهیدهتر) ازین است، شکر کنم. ششم آنکه، نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد.
آنچه رفت و گفت با کسری رسانیدند. با خویشتن گفت: چنین حکیمی را چون توان کشت؟
و آخر بفرمود تا او را کشتند و مثله کردند.
نظر شما