در کوه لکام بودم. سلطان میآمد. هر که را میدید، دیناری بر دست او مینهاد. یکی به من داد. پشت دست آنجا داشتم و در کنار رفیقی انداختم. یک روز بدان بازار میرفتم با اصحاب بهم چون شوریده. جماعتی دزدی کرده بودند. در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند، در صوفیان آویختند.
من گفتم: مهتر ایشان منم. ایشان را خلاص دهید که رهزن منم.
با مریدان گفتم: هیچ مگويید.
آخر او را ببردند و دستش بریدند. گفتند: تو چه کسی؟
گفت: من فلانم.
امیر گفت: زهی آتشی که در جان ما زدی.
گفت: باک نیست که دستم خیانت کرده است. مستحق قطع است. گفت: چیزی به دستم رسیده است که دستم از آن پاکیزهتر بود و آن سیم لشکری بود و دست به چیزی رسیده است که آن از دست من پاکیزهتر بود و آن مصحف است.
چون به خانه باز آمد، عیالش فریاد برگرفت. شیخ گفت: چه جای تعزیت است، جای تهنیت است. اگر چنان بودی که دست ما نبریدندی، دل ما بریدندی و داغ بیگانگی بر دل ما نهادندی، بدست ما چه بودی؟
با این داستان از تذکرة الأولیای عطار، آهنگهای صبح جمعه با گوشه شماره ۲۶۵ را بشنوید در ساندکلاود گوشه:
آخیش حالتون خوب شده که! :)
:* :* :* :*
جرات نمیکردم اینجا بیام.. میترسیدم بیام ببینم رفتید.
دیگه اینجوری مریض نشید یه وقت؟ :L من بلد نبودم کاری بکنم، برای همین خیلی ترسیدم.
سلام. ممنون خیلی خوب بود
سلام. ممنون از زحماتتون. بسیار دلنشین و کاربلدید