زمین از خاموشی بیرون دویده است. همه ما از روز نخست میدانستیم مه در تمام این سالها از فرهنگ لغت تراویده است. ولی باز شک میکردیم، پردهها را کنار میزدیم حرمت درختان را نمیدیدیم و در میان باران میدویدیم.
جرات دیگری هم داشتیم دو نفر را در دو شهر یا در دو پایتخت دوست داشتیم. اولی را در اتاق نمیبوسیدیم که اتاق سرد است و دومی را دشنام میدادیم که هوای بیرون از اتاق گرم است. صبح هم که از خواب بیرون میآمدیم و کسی عید را تبریک می گفت چهرهاش را زود فراموش میکردیم و ما اگر فردا به او سلام میگفتیم بما جواب نمیگفت.
تیرهبختانی هم از همسایگان ما بودند ما را شبها بشام دعوت میکردند ما هم دعوت آنها را میپذیرفتیم. ولی شام که سر میشد ما حرفی برای گفتن نداشتیم بی خداحافظی خانه آنها را ترک میگفتیم.
یکروز صبح هوا بارانی بود ـ میخواستیم با همسایه از خانه به کوچه برویم، کبوتری کنار دیوار نشست. ما همه همسایهها را به سکوت آوردیم، از کودکان خواستیم آرام از خانه بیرون بروند تا کبوتر از صدای پای کسی پرواز نکند و در خانه ما باشد یکی از همسایگان پیرزن کوری بود، گفت: کبوتر پر ندارد.
ما همه به خانه بازگشتیم، لباس را کندیم، پردهها را دوباره کشیدیم و غذای مانده شب را خوردیم.
صبح جمعه با گوشه این هفته، جمعه احمدرضا احمدی است، شاعری که دوستش دارم.
در ساندکلاود گوشه بشنوید:
سلام
جز اینکه بگم واقعا به وجود گوشه نیاز دارم… حرفی ندارم… ممنونم از وجودتون…
هر صبح جمعه منتظرم ..صبح با موزیکهای شما شروع میشه…یکهفته است دلم شعرای احمدرضا احمدی رو میخواست و اوضاعم حالا چی میگی ژوزه…ممنونم بابت انتخابهای ظریف و هوشمندانه اتون ….متنی که ابتدا موزیکها نوشته میشه هم بینظیره….بازم ممنونم.