دیگر هیچ آرزویی ندارم؛
«برای انسان چه سودی دارد که همهٔ جهان را از آن ِ خود کند اما به جای آن، روحش را از دست بدهد؟
زیرا دیگر به هیچ قیمتی نمیتواند آنرا بازیابد.»*
هر وظیفهای را که بر دوشم است، با همهٔ توانم و طبق قول و قرار و ساعت و تقویم، انجام میدهم اما دیگر ذوقی در انجامش ندارم.
مثل سربازی که برایش فرقی نمیکند به او فرمان از جلو نظام بدهند یا به چَپ-چپ یا هرچه؛ البته نه آنقدر بی ذوق که از فرمان احتمالی ِ آتش ِ ناعادلانه، سرپیچی نکنم.
هیچ کار نیمه تمامی ندارم، دلم میخواست برای مادر، یک خانهٔ کوچک میساختم تا رنج جابهجاییهای مداوم، پیرتَرَش نکند، نمیدانم این جزو آرزوهاست یا کارهای نیمه تمام؟
رقابت را به رقبا واگذار کردهام، چه بیهوده بود پاداش آنهمه مسابقه که بُردم؟
توی این برجک دیدهبانیِ بیهودهتر، با بقیه، بیگانه شدم؛ «ندانم از ایشان چه حاصل شود؟ کسی را از چَه (چاه) باز رهانند یا به چَه نزدیک کنند؟»**
کنجکاویام را برای فهمیدن جَسته و گریختهٔ معنی آوازهایی که توی گوشم میشنوم، از دست دادهام؛ ولی همهٔ آهنگهای سوزناک جهان، به هر زبانی که باشند، مگر از چیزی جز یار و دیار و روزگار، شکایت میکنند؟
با نامهٔ جامانده از یک سرباز، آهنگهای جمعهٔ دویستوچهلوسوم را بشنوید:
https://soundcloud.com/gooshe-net/sets/friday243
هیچ زبانی موطنام نیست.
وطنام خاک وسیع و مرطوبیست
که در آن زاده شدم *انجیل مَتّی/ف۱۶/آ
**مقالات، شمس تبریزی
عکس: Dawid Ryski, Franz Ferdinand concert poster
جمعه گذشته این مجموعه را گوش دادم و چه جمعه زیبایی داشتم.اگرچه جمعه های بیکار و آرام شوربختانه ندارم اما خوش بودم با این آهنگهای زیبای شما، خوابیده بر بازو و نور آفتاب بر صورت گوش دادم.آمدم که بنویسن دوستت تان دارم ، بی نهایت.