از خودم سوال میکنم با مرگ کنار آمدهام؟ جوابش ممکن است بسته به روز و ساعت تغییر کند. این چند وقت، بیشتر از هر چیز دردی را َکه در دوستانم میبینم آزارم میدهد حتی آنهایی که آن را دل گندهشان پنهان میکنند و من همیشه نگران دل دوستانِ دلگندهام و انفجارش هستم.
اولین بار که به گورستان رفتم، بچه بودم. بعد از این که به خانه برگشتیم، شروع کردم مثل عزاداران صدای شیون و زاری درآوردن و مادرم، وحشتزده از من میخواست، ساکت شوم. همیشه مرگ را با رنج و درد و شیون و احساسات ناخوشایند یکی دانستهام.
اما مفهوم مرگ چندی است برایم تغییر کرده است.
هنوز اندوه بر من غالب میشود، گاه و بیگاه این اندوه از گلویم، از چشمانم در خفا و دور از دیگران فرار میکند. هنوز نگران دوستان دور و نزدیکم هستم اما مرگ برایم دیگر سیاه نیست، اندوهش دیگر تیره و تار نیست. مرگ برایم مانند مراسمی است هم برای کسی که دیگر نیست و هم برای آنها که هستند.
اندوهش برای همگان میماند، اما خوب که نگاه کنیم، سیاه سیاه نیست.
هنوز یاد کسی که سالها پیش رفت، در خاطرم هست. همیشه به یادش نیستم؛ اما هر از گاهی وقتی بویی به مشامم میخورد، آوازی را که زیر لب میخواند به گوشم میرسد، یا فردی را شبیه به او با دستان پشت به کمر در خیابان حین راه رفتن میبینم یادش میافتم و این خوشحالم میکند که هنوز به یادش هستم.
آهنگهای صبح جمعه با گوشه شماره دویست و چهل و یک را در ساندکلاود گوشه بشنوید:
نقاشی: Peter Doig
نظر شما