داشتم فکر میکردم دربارهٔ اینکه خیلی چیزها اینروزها برایم معنایی ندارند و البته به یأس و افسردگی، ربط ندارد، اما خلاصه یکهو یاد زمستان ۶۲ اسماعیل فصیح افتادم، جایی که مینویسد:
از تهران به اهواز بر میگردم، در راه سعی میکنم کتاب «در انتظار گودو» را که از آنشب در ته کیفم مانده، بخوانم اما فایده ای ندارد. برای من طرح و داستان، معنایی ندارد یا نمیفهمم.
خیلی چیزها هست که برای من، اینروزها طرح و معنایی ساده ندارد…
همچنان باید در زیر درخت منتظر گودو ماند.
آهنگهای جمعهٔ دویستوبیستونهم، در ساندکلاد گوشه:
تیتر از شعر بنفشه فریسآبادی
تو فلسفه وقتی در مورد بهتر کردن اوضاع (کمالگرایی) حرف میزنیم یه تناقض خیلی خنده داری داریم. (حتی فیلم فایت کلاب یکی از معروفترین جملات سانسور شدهی فلسفی این بحث رو مطرح میکنه. یه جایی در مورد self-improvement، فکر کنم تو اتوبوس) هدف بهتر شدن این هست که دیگه به اون موضوع اهمیت ندیم. بهتر کردن یه رابطه؛ یعنی اینکه دیگه بهش فکر نکنیم و بشینیم شاممون رو بخوریم. به سمت خوشبختی (happiness) حرکت کردن یعنی دیگه اون قدر هپی باشیم که دیگه چیز هپیکنندهای برای بهتر کردن هپینس نباشه (دغدغهمون نباشه) و همین طور میرسیم به سلف امپرومنت که میشه سلف-دیستراکشن (و اتفاقا دو معنا داره که یکیش خیلی درسته مثل اینکه). این از نقد دوستان کمالجو و موفقیتگرا. خب
حالا داستان بیمعنایی ایام و زندگی هم که یه داستان تکراریه. ولی باز یه چیز مهمی توش هست و اون هم اینکه میگن، چیزی به اسم ”من“ وجود نداره (اگه قدیم فقط فیلسوفا و عارفا میگفتن الان دیگه ساینتیستها هم میگن) یا شاید باید بگیم چیزی به اسم ”توهم من“ وجود داره. که چون در مرکز ذهن میشینه کمک میکنه فرد آبجکتها و سابجکتها رو بهتر بفهمه و نسبت به همون من معنا کنه. هر چقدر این من قویتر و حجیمتر باشه فرد میتونه زندگی معنادارتر و پرجنب و جوشتری داشته باشه. پس لابد اونهایی که حوصلهشون سررفته آگاهتر و هوشیارتر باشن. خب
ولی زندگی اینجوری نمیمونه. لزوما نه برای همه بیداران. یه روز (تابستونی به قول موراکامی یا گرم مرداد) دقیقا در کنار بقیهی آدمای از همه جا بی خبر، یه دفعه یه اتفاقی میوفته. یکی تو گوش یکی میزنه. یکی چراغ قرمز رد میشه. یا حتی یه نگاه تکراری یه دفعه تغییر کرد. اولین بار نبوده. و فقط برای تو نبوده. خیلیا دیدن و خیلیا فهمیدن. ولی چیزی کلیک نکرد. جز همونی که پیش تو بود. تو عوض شدی همون لحظه. یه کارمند ساده، یه مدیر پرمشغله یا یه عوضی خیابونی، یه قدم جلو رفت. یه قدم. اعتراض کرد. اظهار علاقه کرد. و گفت که این اون چیزی نیست که ازش بگذره. این شد اول بدبختی.
آره دیگه، یه گودو میتونه یه معنایی به زندگی بده که ”من“ نیست (ولی از من منتره) و اتفاقا کمک کنه این ”من“ تشکیل بشه. زیر درخت؟ اگه تو ایستگاه قطار باشه خوبه. یا لب رود لابد. ولی در کل خوشم اومد، انتظار، روحیهی خوبیه. هر روز هزار و یک اتفاق می افته و خب باید آماده بود.
——————–
تو طول هفته چیکار میکنی؟ تمام طول هفته، زیر درخت، ترانه گوش میدی تا یکی از این لیستا درست کنی؟ جور دیگه نمیشه. شاید ساعت برنارد. عوضی!