و من از پایتخت زیبایمان و از سواحل رودخانهاش هیچچیز را فراموش نکردهام. پاریس حقیقتاً به دورنمای واقعیت میماند، به دکور باشکوهی که چهار میلیون شبح در آن ساکن شده باشند. نزدیک به پنج میلیون، در آخرین سرشماری؟
خب، پس بچه پس انداختهاند.
از این موضوع تعجب نمیکنم. همیشه اینطور به نظرم رسیده که هموطنان ما به دو چیز ولع دارند؛ یکی افکار و عقاید، و دیگری زنا. و اگر بتوان گفت از هر جا که باشد، البته بهتر است که آنها را محکوم نکنیم؛ تنها آنها نیستند، همه اروپا دراین وضع قرار گرفته است.
من گاه به اندیشه آنچه مورخان آینده دربارهٔ ما خواهند گفت فرو میروم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آنها کافی است؛ او زنا میکرده و روزنامه میخوانده است.
بعد از این تعریف گویا، اگر جسارت نشود، چیزی برای گفتن نمیماند.
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل میگوییم. حتی از محضرشان میگریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را به کسانی میگوییم که به ما شباهت دارند و در ضعفها و حقارتهایمان شریکند. پس ما نمیخواهیم خودمان را اصلاح کنیم یا بهتر شویم. چون در این صورت باید ضعف خود را بپذیریم. ما فقط میخواهیم بر حالمان رقت آورند و در راهی که میرویم تشویقمان کنند. خلاصه میخواهیم دیگر مقصر نباشیم و برای بهترشدن خودمان هم تلاشی نکنیم؛ نه از وقاحت نصیب کافی بردهایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب.
با این تکهها از رمان سقوط (آلبر کامو) آهنگهای فرانسوی صبح جمعه با گوشه ۲۱۶ را بشنویم که «شِری» انتخاب کرده است:
نظر شما