دکترها چشان است؟ چرا نمیفهمند حضور بیریا و صمیمانهشان برای بیمار چقدر مهم است؟ چرا متوجه نیستند درست همان لحظه که دیگر کاری از دستشان ساخته نیست، بیش از هر زمانی به وجودشان نیاز است؟
انسان پیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی میکند، میترسد. ما میکوشیم زندگی را دو نفری تجریه کنیم ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی حاضر نیست با ما یا به جای ما بمیرد. تصوری که یک انسان زنده از «مردن» دارد، به خود رهاشدنی مطلق و بیچون و چراست.*
موسیقیهای صبح جمعه با گوشه شماره ۲۱۳ را در ساندکلاود گوشه بشنوید:
نظر شما