یوسف وی را گفت: «چرا آمدی از بغداد؟»
گفت: «دیدار و زیارت ترا.»
گفت: «اگر در راه کسی سرای آراسته و کنیزک نیکو دادی، آن ترا از زیارت من مانع بودی؟»
گفت: «اگر بودی، ندانم؛ الله خود، نیازمود مرا بدان.»
خلاصه این حکایت از طبقات الصوفیه خواجه عبدالله انصاری به زبان امروزی اینست که بوالحسن دُراج از بغداد به دیدن یوسف حسین رازی رفت. یوسف از بوالحسن پرسید، چرا از بغداد به ری آمدی؟ بوالحسن گفت برای دیدن تو به اینجا آمدم. یوسف گفت، خداییش اگر در راه، خانهخالی ِ مرتب و داف دلخواهی به تو پیشنهاد میشد، آنها را ول میکردی و باز هم به دیدن من میآمدی؟ بوالحسن کمی فکر کرد و گفت، راستش مطمئن نیستم که اگر اینها را در راه به من پیشنهاد میکردند، باز هم آنها را رها میکردم و به دیدن تو میآمدم.
این هفته در جمعهٔ دویستونهم، به این فکر کنیم که در این راههایی که میآییم و می رویم، چه پیشنهادهایی ممکن است ما را به فکر کج کردن راه بیندازد؟ این «ری» یا «بغداد»ی که الان در آن هستیم، با چه پیشنهادی در میانه راه ممکن بود جایش را به شیراز یا بلخ بدهد؟
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم