جمعهٔ خاموشان؛ خمُش کن، من چو تو بودم خمُش کردم بیاسودم

برج خاموشان
آدم خیال می‌کند دارد از حجم متراکم و درحال انفجار حرف‌های توی دلش می‌ترکد. برمی‌دارد و همه حرف‌ها را توی نامه‌ای یا دستگاه برقی می‌نویسد و آماده می‌کند که بفرستد؛ بادی که معلوم نیست سرش به کجا وصل است، ناگهان پیدا می‌شود و همه حرف‌ها را با خودش می‌بَرَد. اندوه و حسرتی در دل آدم می‌نشیند که ای وای، این‌همه حرف نزده را باد بُرد.

خَمُش کن، من چو تو بودم خمُش کردم بیاسودم/ اگر تو بشنوی از من، خمُش باشی بیاسایی

صبح جمعه با گوشه شماره ۱۸۶، جمعهٔ خاموشی است با آهنگ‌هایی -شاید- برای خاموشی:

دوستی که در سوراخی خزیده بود و به قول خودش «خیر و شری» به دنیا نمی‌رسانْد، می‌گفت احتمالا هرگز دزدی به لانه او نخواهد آمد، چون مدام و با صدای بلند، با خودش حرف می‌زند؛ از روزگار، خانواده، یاران رفته، غایب، حاضر، موافق و مخالف، از مذهب، از چه و چه.

می‌گفت دزدی اگر بیاید، با خودش می‌گوید، اوه اوه، اینجا مجلس سخنرانی‌ست، لابد یک کُپه آدم بی‌کار هم ساکت و مودب نشسته‌اند پای منبر این بابا. می‌گفت روزها غیر از مکالمه یومیه با بقال که آن‌هم به مدد دستگاه‌های «خودت بخر/خودت بپیچ/پولشو بده/وردار ببر» یا همان self checkout بعضی روزها به صفر می‌رسد، با کسی گپ‌وگفتی ندارد. می‌گفت از روزی که این شعر مولوی را خوانده، آن را با خودکار کف دستش می‌نویسد که یادش باشد «خمُش کند» و با خودش هم پُرحرفی نکند؛ «خاموش کُن و نظاره می‌کُن».

غزل: مولوی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجهٰ مرشد/ بدرّان بند هستی را چه دربند مُصلّایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل، بنه گردن/ اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
تو حُسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی/ چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی (خاکی)
ز خورشید ازل زر شو به زرّ ِ غیر، کمتر رو / که عشق زر کند زردت، اگر چه سیم‌سیمایی

عکس: دخمه یا برج خاموشان، مومبای (بمبئی)، هند
کرکس‌ها در دخمه یا برج سکوت منتظرند تا گوشت جنازه‌ای از پارسیان هند را از استخوانش جدا کنند. پارسیان معتقدند دفن جنازه، خاک را آلوده می‌کند. استخوان‌های به جا مانده را معمولا به چاهی عمیق می‌ریزند.

10 Comments

  1. شاهین پاسخ

    آها ممنون آبراهام ، آره این هم یه بیت خیلی جالبه. هرچند که نباید یه بیت از مثنوی رو برداشت و به حساب عقیده ی مولانا قرارش داد (چون خیلی وقتا وسط یه داستان مولانا داره یه دیالوگ جذاب ایجاد میکنه و بعضا حرفایی رو میزنه که جوابش رو داره ولی خب ترجیح میده جواب رو بعدا بگه و دیالوگ کامل بشه.)، ولی این بیت هم جالبه و ممکنه واقعا منظور مولانا باشه. چون دقیقا با همون چیزهایی که در دیوان شمس و مابقی جاها گفته شده جور در میاد.
    در این بیت هم همین جور که میبینید داره میگه من به خاطر زیاد گفتن خاموش شدم. یعنی هدفم بیشتر گفتن هست ولی -همون طور که گفته شد- چون حجاب افزاست پس ساکت میشم. امیدوارم این برداشت نشه که مولوی میگه چون بسیاری گفتار بد است من خاموشم. نه، اصلا. این بیت رو اگه برید و در داستانش بخونید متوجه میشید. که مولانا یه تناقض جالبی رو پیش میکشه : من ز شیرینی نشستم روترش. میگه من برای افزایش شیرینی (که دیگه نمیشه گفت چیز بدیست نزد مولانا (شهد و شکر از کلمات کلیدی مولویست) -امیدوارم آزاده اینو نخونه) ترشرو نشسته ام. طبق “گنجور” : من ز شیرینی نشستم رو ترش
    من ز بسیاری گفتارم خمش
    تا که شیرینی ما از دو جهان
    در حجاب رو ترش باشد نهان
    تا که در هر گوش ناید این سخن
    یک همی گویم ز صد سر لدن
    همین. کم حرفی و صمت و سکوت فقط جایی شایسته اس که سخن تاثیری ندارد وگرنه هیچ اشکالی نداره و هرکسی خلقیات خاص خودش رو داره که نباید بیخودی به جنگشون بره.
    نکته دیگه ای که من الان از کامنت آلا متوجه شدم؛ هم بد نیست گفته بشه. اون هم اینکه اصلا قرار نیست ملت، همدیگه رو درک کنن. و اصلا هم چیز ساده ای نیست درک کردن. بله ادبیات، هنر، جستجو و سفر کمک میکنه ولی هیچ وقت هیچ کسی فرد دیگه ای رو با این کارهای ساده نمیتونه درک کنه. درک کردن یه پروسه پیچیده ای از ارتباط چند جانبه میخواد به علاوه ی وقت و انرژی. حتی درک کردن مادر و پدر که ما از اونها به وجود اومدیم هم ساده نیست. هرکسی چنین تجربه ای رو باید داشته باشه. پس قاعدتا نباید انتظار داشت ملت ما رو درک کنن همینجوری. و از طرفی باید یه حلقه ی کوچکی رو در نظر گرفت و بیشتر وقت و انرژیمون رو روی درک کردن متقابل این حلقه متمرکز کنیم. و فردی که به عنوان عضوی از این حلقه در نظر میشه گرفت هم مسلما ویژگیهایی داره که سختی راه رو برای ما هموار و شیرین میکنه.

  2. الا پاسخ

    منظوری که برداشت کردم از متن گفت و گوی انسانها بود- که انگار اشتباه بود- و راجع به اسرار هستی و گفت و گوی درون صحبتی نداشتم ولی پاسخت قشنگ بود

  3. الا پاسخ

    ممنونم شاهین برای توضیحات جالبت خیلی یادگرفتم ازت مرسی
    من بیشتر خواننده ام و نمیتونم منظورم رو درست بگم یا بنویسم پس اکثر وقتا اشتباه برداشت میشه حرفام
    اینه که دارم به سمت ساده گویی و کم گویی پیش میرم
    دلیل دیگه اشم اینه که من یه دیوانه ی شنگولم و با سطحی بودن اشتباه گرفته میشم :)))) قبلن اینطوری نبودم…خمش بودم و بازم اشتباه گرفته میشدم هنوز کانال روحم رو پیدا نکردم :/ البت زیادم مهم نیستا ولی خو چه میشه کرد از همین رو خیلیا رو از دست میدم و نمیخوام ادامه پیدا کنه
    ممنونم برای جواب جالب و قشنگت میام نتیجه رو میگم

  4. شاهین پاسخ

    آبراهام لطف کردی. ممنون. منظورم دقیقا همینا بود. بی یال و دم و اشکم، شاه بودن هنره.

  5. شاهین پاسخ

    آلا جان، خیلی لطف داری. “ما گدایان خیل سلطانیم”. محض توجه و رضایت آبراهام؛ شاه گوشه، میام اینجا مینویسم (همین طور بقیه؛ صد البته. نمرا ناراحت نشه). اتفاقا دوست دارم بیشتر کامنت بذارم. اگه فرصت بشه. انشاالله. خیلی خوشحالم پسندیده ای. ممنون

    از اون تکنیک نوشتن استفاده کن برای اعمال زور به منظور سکوت. نتیجه رو هم خواستی؛ اینجا بگو. میام میخونم. جدی.
    من خوب نمینویسم ولی خیلی خوب میخونم. حتی اینجا هم؛ هدفم بیشتر شوخی بود. وگرنه مولانا منظور جالبی از سکوت و خموشی داره که خیلی ربطی به کم حرفی یا پرحرفی نداره. به مقوله غفلت در حقیقت مربوطه. مولوی جای جای مثنوی و دیوانش اشاره داره که وقتی دارم از اسرار هستی میگم و حجاب ها را برمیدارم خود سخن حجابی بر اون حقایق میشه و سیستم جهان اجازه نمیده که حقایق روشن بشن (چون اگه بشن دیگه این جهان با قوانینش در جریان نخواهد بود و نابود میشه.)یه جورایی همون نظریه غفلت غزالی که اگه جستجو کنی متوجه میشی. یعنی مولانا با این همه پرحرفی به خودش میگفت خمش چون در بیان اسرار خود رو خمش میدید و به خودش یادآوری میکرد که این همه سخن راه به اصل نداره و راه چیز دیگه ایست هرچند گفتن چه چیزی بهتر از این حرفا. چارچوب زبانی رو مناسب تببین نمیدونست و زبان مناسب این امر رو مقوله ی عشق میدید.
    ربطی به پرحرفی یا با خود حرف زدن نداره. همین طور که این بالا گفتم بعضیا نویسنده هستن بعضیا خواننده (مثلا گفتم من خواننده ام). یعنی بعضیا با نوشتن یاد میگیرن بعضیا با خواندن (کارکرد مغز برای یادگیری). مثلا من یادداشت برداری نمیکنم. لازم ندارم. بعضی با گوش دادن و بعضیا با بیان کردن. یعنی وقتی برای دیگران بگه یاد میگیره یا اگه دیگران براش بخونن یاد میگیره. اینها چیزهای جالبی هستن که متاسفانه دیگه جایی گفته نمیشه ولی در قدیم وقتی ملوک رو تربیت میکردن به این نکات توجه میکردن و هر شاهزاده ای روش خاص خودش رو داشت. متاسفانه این روزها این بچه فسقلی ها رو شاهزاده حساب نمیکنن و همه رو با یه چوب میزنن که ترکیبی از همه این روشهاست.

    1. آبراهام متوهمیان Post author

      شاه بی‌یال و دم و اشکم که دید؟
      __
      زان جهان اندک ترشح می‌رسد
      تا نخیزد زین جهان حرص و حسد
      گر ترشح بیشتر گردد ز غیب
      نه هنر مانَد در این عالم نه عیب
      پس ستون این جهان خود غفلتست
      هوشیاری، این جهان را آفتست

  6. الا پاسخ

    کامنتهای شما خیلی باحاله آقا شاهین :d
    البت منم به زور دارم خمش میکنم تا بیاسایم هنوز به این نتیجه که خوبه یا بد نرسیدم

  7. شاهین پاسخ

    این تصویر این بالا واقعا خیلی خوبه.
    راستشو بخوای، پرواضحه که من از اون کم حرفاش نیستم. کامنتام حداقل شاهد خوبی هستن. اتفاقا خیلی هم پرحرفم اگه به پرحرفای عالم جسارت نباشه. سالها پیش به توصیه ی همین دوست پرحرفمون (مولوی رو میگم) خواستم عمل کنم و مثلا خمش کنم. شروع کردم به نوشتن. چون نوشتن خیلی زیاد تخلیه میکنه و خیلی از تکرارها رو هم کم میکنه. به علاوه اینکه وسط نوشتن یه دفعه تموم میشی. و بهتر میشه به خاموشی رسید. اتفاقا اون زمان همین پرفکشنیسم و این چیزها باعث میشد از هر چیزی که میگم پیشمون بشم و احساس کنم همه حرفا اضافی هستن و به درد نخور. عاقبت اون دوران؛ خواب نامنظم، بی اشتهایی، افسردگی، بی ادبی و غیرقابل تحمل شدن حتی برای خودم بود. بعدش هم نفهمیدم چی شد که یه دفعه ای شروع کردم دوباره پرحرفی و دیگه عین خیالم نبود. (اون زمان فکر میکنم تنهایی دلیل افسردگی هست و دارو درمان حالم رو خوب کرده. ولی واقعا الان فکر میکنم همه بحث انرژی بوده. یعنی الان تغذیه بهتری دارم و انرژی ام رو برای مقابله با خودم از دست نمیدم و به کارهای دیگه ای میذارم) و در عوض یه دفعه میبینم روزی داشتم که واقعا حرف نزده ام بدون اینکه مثلا بخوام یا نخوام.
    به دوستت بگو مولوی خودش اینقدر حرف میزد که دیگه حتی نمیخوابید و وقتی مریداش “خمیازه” میکشیدن؛ رو ترش میکرد و یه دفعه میگفت “حوصله جمع مثل اینکه سر اومد. خب سر و ته این ماجرا رو هم بیارم. بریم سر ادامه مطلب قبلی”. بعضی از پرانتز بازکردنای مولوی وسط یه داستان چنان گیج کننده اس که خیلی از کسایی که تازه مثنوی رو شروع میکنن تعجب میکنن که این داستانایی که ما از مثنوی تعریف میکنیم کجای مثنوی هست!!!!! نه خداییش؛ تخلص این آدم با این همه حجم شعر، خاموش و خمش بوده؟ بعدشم گفته خاموش شدم و بیاسودم؟! اوکی باشه.

نظر شما