اشکالی هم ندارد، نساختن با زمانه چندان هم بد نیست؛ راه خودت را میروی و دور و فراموش و شاید غریب شوی که ابوالحسن خرقانی گفت:
غریب آن بُود که در هفت آسمان و زمین، هیچ با وی یک تار مویی نبُود.
من نگویم که غریبم؛ من آنم که با زمانه نسازم، و زمانه با من.
البته که شما بهتر از من میدانید که این ابوالحسن، کسی است که از مهر و مروتش با «همسر تندخو و تندزبانش»* گرفته تا با عالم و آدم، بسیار گفتهاند. مبادا که «ناسازگاری با روزگار» را مثلا با کجخلقی و اداهایی از این دست، اشتباه بگیریم که از گفتههای اوست که:
«مردمان سه گروهند؛ یکی ناآزُرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی که بیازاری نیازارد».
«انديشيدم وقتی که، از من آرزومندتر به او را بندهای هست؟ خداوند، چشم باطن من گشاده کرد تا آرزومندان او را بديدم.
شرم داشتم از آرزومندی خويش. خواستم که بدين خلق وانمايم عشق جوانمردان، تا خلق بدانستندی که:
هر عشق، عشق نبُوَد، تا هر که معشوق خود را بديدی شرم داشتی که گفتی:
من تو را دوست دارم ».
آهنگهای صبح جمعه با گوشه شماره ۱۶۶ را از اینجا و آنجا جمع کردهام و آخر متن میتوانید همه را یکجا بشنوید:
آواز شوشتری محمدرضا شجریان که حرفهای تهش هم خوب است، با تار ارژنگ سیفیزاده بسیار جوان ِ سال ۱۳۸۵، با غزلی از حافظ.
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
دعوت
آهنگ و تنظیم: کیوان ساکت
آواز: پریماه
شعر: محمدعلی بهمنی
این صدا راوی بیصداییست
دعوتم کن به شوری دوباره
زندگی کردن من
مسیح محقق
شعر: فرخی یزدی
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
برای کوبانی
راحله برزگری
آهنگ و تنبور: محمد ذوالنوری
دف و دهل: حمید رضا اجاقی
کلام: فریاد شیری
دیت چوی دواره گشت تنیا منیم
چوی گلای هوشکیگ و مویک بنیمدیدید که چطور باز تنها ماندیم
مانند برگی خشک به مویی بند شدیم
و شعری از رودکی سمرقندی که تاجیکان و افغانها بیشتر از ما قدرش را میدانند. با صدای دلیر نظر:
دلا تا کی همی جویی مَنی را؟
چه داری دوست، هرزه دشمنی را؟
…
دل من ارزنی، عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
و آهنگهای دیگر که مثل هر جمعه، اینجا هم میشود آنها را یکجا شنید و جمعهای دیگر را گذراند.
—
* نگاه کنید به این شعر مولوی در مثنوی؛ مولوی که اگر پایش بیفتد، زبانش پروایی ندارد، میگوید شرم دارد از گفتن حرفهایی که همسر خرقانی پشت سر او به کسانی میزده که به دیدار ابوالحسن میآمدهاند.
نمیدونم چی بگم. دیروز (شنبه؛ میدونی که شنبه ها جمعه هاتونو میشنوم) نرسیدم بیام اینجا. امروز که چک کردم …
جدای متن خوبی که نوشتی، انتخابها خیلی خوب به دلم نشست. حتی از اون عکس هم خیلی خوشم اومد. دیدم چیزی ننوشتی در موردش؛ نشستم سرچش کردم، دیدم پوستر یه نمایش لیتوانیاییه. چیزی از نمایش نفهمیدم. ولی اینکه یه دیو از پشت ابر داره اونجوری (یه ذره نگران/خجالتزده) نگاه میکنه خیلی دوست داشتم بدونم چیه. حالا امشب شاید بیشتر نگاش کردم. اگه نظرت رو هم بگی ممنون میشم. ندونسته امشب از دنیا نرم صلوات.
بله پوستر تئاتری حدود چهلساله، از لیتوانی (آن زمان شوروی) است که هرچند ماجراش خیلی هم به حرفهای ابوالحسن ما بیربط نیست و از ارزش های معنوی و تبدیل انسان به دیو و برعکس میگوید ولی فکر کردیم به تنهایی هم بد نیست آن بالا بنشیند و زل بزند به شنوندگان صبح جمعه با گوشه. اخیرا هم موزیکالی با بازیگران جوان و کمی تغییر داستان در لیتوانی اجرا شده با نگاهی به جهانیسازی سنت و مهاجرت جوانها از لیتوانی و خلاصه همین بحثهای گریبانگر بیشتر دنیا.
چه خوب که هستید!
متوهمیان جان از نقلقولهایی که آوردی کلی محظوظ شدیم اول صبحی. کیفمان کوک شد بهاصطلاح قدما. چه خوب که میبینم اینقدر اهل دل هستید (که اگر نبودید نوشتههایتان مگر خواندنی هم میشد؟)