لابهلای جَوالهای سفید پر از آلاله و اکلیلهای کوهی و چه و چه، سرخوشانه میچرخیدم و صدای بَنان در دکان و دفتر پدر میپیچید:
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم…
خودش هم تهصدایی داشت و خیلی آرام و بَم، گاهی میخواند. بعدها که نیمچه کلاس موسیقی و آوازی رفتم، آن آواز خواندن را بهشدت خارج و داغان میدانستم.
قبل از مدرسهرفتن، عددها و شعرها را بلغور میکردم و سنگهای چُدنی ترازو و دنیایی از گیاهان و خوراکیهای خوش بَر و بو، اسباببازیهایم بودند.
گاهی صدای دلکش و بنان تعطیل میشد و آوازها بدون ساز بودند و ریتم عجیبی داشتند که دوستشان داشتم، ذبیحی میخواند:
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود…
اولین باری که برایش خواندم، شبی بود که برای سنگ سردی خواندم که اسمش را رویش کنده بودند؛ «و» پرسید، هیچوقت برایش خوانده بودی؟
گفتم نه. گفت حالا بخوان…
غم از آن دارم که بیتو همچو حلقه بر درم… تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود
چند ماه قبلتر، نشسته بود وسط هال. جروبحثهای پدر و پسری میکردیم که یکدفعه دیدم از بینیاش خون میآید… نشانه بدی بود، ترسیدم، ساکت شدم و دیگر هیچ بحثی را شروع نکردم و وا دادم. هنوز فرصت بود که برایش بخوانم و بگویم اصلا میدانستی تحفهات با شنیدن همان نوارهایی که توی مغازه میگذاشتی، عاشق خواندن شد و چه و چه؟
چیزی نگذشت که در معدود روزهایی که در شهر و کشور و خانه پدرومادری بودم، گفتم که امروز من پدر را پیش پزشک میبرم تا عکس ریهاش را ببیند و نتیجه را بگوید.
پدر نشست روی نیمکت چوبی بیمارستان، زیر درخت و سایه و کنار جوی آب، ترکیب مرتبی از چیزهایی که دوست داشت. با شرم و خجالت از من خواست که اگر میشود، پاکت عکس و روزنامه را بدهم تا روی آنها بنشیند، گوشت زیادی به تناش نمانده بود، نشَستن روی نیمکت چوبی هم درد داشت.
چرا نخواستم تا نوبتمان برسد، برایم بخواند؟ از همان بَمخوانیهای «خارج».
پزشک، توده عجیبی را در ریه نشانم داد و گفت باید نمونهبرداری شود.
هنوز فرصت خواندن و شنیدن و خیلی کارهای دیگر بود. گوشه اتاق خوابیده بود، بیدارش نکردم و دستی برایش تکان دادم. خداحافظ.
چه دلتنگ آن صدای بم هستم، بادهای پاییزی اینجا چه شبیه آن شهر است. چطور ممکن است دو شهر در دو طرف دنیا اینقدر شبیه هم باشند؛ همان عطر و بوها، همان آفتاب و ماه، همان باد و بوران، همان جک و جانورها، همان طلوع و غروبها، همان شبهای صاف و پرستاره، همان پروانههای زرد و درشت…
با کلامی مرا جویباری کن
که در خاک تشنه فرو روم
یا پروانهای کن
که پیش از غروب آفتاب
مُرده باشم
من چون سنگی هستم
در جهان افتاده
و پیوسته فروتر میروم
…
با مرگ بگریزیم
به کهکشانها
زیرا با زندگی
راه چندان دوری
نمیتوان رفت
این آهنگها در ساوند کلاود گوشه از مرگ و دوری هم میگویند:
عنوان از مثنوی معنوی، مولوی:هر زمان نو میشود دنیا و ما / بیخبر از نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتیست / مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
آزمودم مرگ من در زندگیست / چون رهی زین زندگی پایندگیست
—
شعر آخر، بخشی از «خداوندا»، بیژن جلالی
نقاشی: پدر و دختر – لوسین فروید
من اون روز (شنبه) که اومدم خوندم اینا رو اولا که حال من هم یه جورایی عوض شد. این کلمه ها خیلی خیلی عینی بودن برای من “جر و بحثها وسط هال”، “گوشت زیادی به تنش نمانده بود”. و به خصوص حسرت چیزهایی که باید میگفتم و نگفتم. به هر حال مرگ موضوع جذابی ست که هر روز میشه بهش توجه کرد ولی نه اینجوری.
دو چیز ولی امدادگر و آرامش بخشه اول این نکته که وجود بزرگوار ایشون اینقدر اهل فهم فرزنداش بود که برام سخت نیست تصور کنم همه اونها رو میدونست. و دوم وجود خواهرام که میتونم در مورد خیلی چیزا باهاشون حرف بزنم و اعتراف کنم و اونها تصدیق کنن.
——
بگذریم. امروز که دوباره اومدم متوجه شدم که این پست برنامه جمعه اتون نبوده.
اون روز تعجب کردم وقتی اون ترتیب ابیات مثنوی رو دیدم. چون به نظرم به دو چیز جدا اشاره داره. و هر دو پر معنی و زیبا. که بعد متوجه شدم در اپرای مولانا با اون ترتیب خوانده شده من اپرای مولانا رو یک بار بیشتر نشنیده بودم و لابد اون یکبار متوجه الفاظ نبودم. اون بخش اول که میگه هر نفس نو میشود دنیا و ما؛ از اولای مثنوی هست که اشاره اش به این هست که ما یک وجودی که فرض میکنیم نیستیم. در حقیقت مثل رود و جوی آب هستیم که از قطرات مجزای آب تشکیل شدیم ولی چون پیوسته و مرتب در حال فنا و ایجادیم (از عالم معنا و ذهن به عالم صورت و از صورت به عالم معنا) فکر میکنیم یک وجودیم و این چیزی هستیم که باید فلان و بهمان باشد لابد و این همه ژست و سعی در حفظ ژست. و یکجایی در ادامه میگوید ما مثل آتش-گردان (آتش جنبان) هستیم که داریم میچرخیم و یک شکلی پیوسته و شعله وار از آتش را به نمایش گذاشته ایم که در حقیقت ما آتش نو به نو هستیم یا صرفا معنایی که هر لحظه صورتی نو به خود میگیرد.
اونجا که میگه مرگ من در زندگیست و اقتلونی اقتلونی یا ثقات. ان فی موتی حیاتا فی الحیاه؛ هم آخرای دفتر سوم هست که در لا به لای یکی از ساده ترین، بیمزه ترین و در عین حال بهترین داستانهای مثنویست. داستان وکیل صدر جهان. که یه ده سالی از ترس عقوبت و باختن جونش از بخارا فراری بود ولی بعد که دید هیچ کاری جز صدارت برای اون امیر رو نداره و عاشق اونجا و اون کار و خدمته گفت برمیگردم دیگه، از مردن بهتره. این زندگی برای من مثل مردن است و مرگ برای من این زندگی در حال فرار و پوچ و بی معنی است. یعنی اگه به زندگی معنا بدم (عشق اون امیر بخارا) حتی اگه این عشق من رو بکشه در حقیقت زنده ام کرده.
این رو گفتم که گفته باشم. اون اپرا هرچند به احتمال زیاد پر از ایراد و اشکال هست و این رو هنرمندان دست اندار کار بهتر از من باید بدونن ولی من قصد ایراد گرفتن به اون اپرا رو ندارم. فقط خواستم حالا که اینا رو کنار هم گفتیم یه سفری هست به نقطه های اصلیشون به مثنوی بریم. چون از سر چشمه آب بهتری میشه برداشت لابد.
و این رو هم بگم که مولانا از کاری که کردین اصلا ناراحت نیست و خودشم اهل اینکاراست و اعتقاد داره معنای متن خوب ذوبطونه یعنی در لایه های مختلف، معانی مختلفی میتونه داشته باشه. مثلا اونجا که میگه دنیا ساعتی است قول پیغمبر هیچ ربطی به معنای مولوی نداره. مولوی میگه دنیا از لحظات کوتاه به هم پیوسته ساخته شده همون طور که پیغمبر هم گفته؛ درحالی که پیغمبر میگه دنیا کوتاهه پس طاعت و عبادت خدا رو بکنید که پرسودترینه. یعنی مولوی از اون حدیث فقط اون بخش دنیا کوتاهه رو بیرون اورده؛ اون هم به اون شکل و معنا! که اگه به پیغمبر بگی تعجب میکنه (هرچند لابد خوشش میاد که یکی این همه جونور و زیرک باشه). دقیقا مثل الان که این ابیات رو به کوانتوم و نظریه نسبیت ربط میدن!!!!
چه خوبه…