«من هیچوقت نمیخواستم رنگ، رنگ، و بافت، بافت باشد. هیچوقت نمیخواستم تصاویری را که میبینم به شکل و شمائلی مشخص« تبدیل کنم. میخواستم همه اینها با هم آمیخته شوند و یک «روح زنده» باشند…»
این نگاه در «کِلیفِرد اِستیل» (نقاش آمریکایی) در مواجههای اتفاقی با دُرُشتی و تلخی زندگی، قوی شد؛ در روزی از سال ۱۹۳۶ میلادی، وقتی هنوز نقاش سادهای بود. جوانی که چهرهنگاری میکرد و در دانشگاه ایالتی واشینگتن در مرز آیداهو در آمریکا، نقاشی درس می داد. آن روز، دوستی از او دعوت کرد برای تعطیلات تابستانی به منطقه خاصی بروند تا چهره رهبران «قبیله کُلویل» را نقاشی کنند.
وقتی به آنجا میرسند، قبیله در میانه یک جنگ خشن و نابرابر است. اداره احیای اراضی آمریکا برای پروژه سَد «گِرَند کولی» بر رودخانه کلمبیا، زمینهای اختصاصی قوم و قبیلههای اطراف را تصرف کرده. طبیعت رو به نابودی است. منطقه خاص تخمریزی ماهیهای آزاد تخریب شده و نسل ماهیهای این رودخانه در حال انقراض است. مناظر اطراف با خاک یکسان شده. دسترسی قبایل به غذا و آب به شکل مرگباری کاهش پیدا کرده و زندگیشان رو به نابودی است.
اما چیزی که «کلیفرد استیلِ» نقاش را تکان میدهد این است که مردم این قبیله با همه غمی که دارند و رنجی که میکشند، با تبعیضی که لمس میکنند و زوال ذره ذره عناصر اصلی شکلدهنده خاندانشان، بر «زندگی» تمرکز کردهاند، نه «مرگ». استیل، تسلیم جریان پرشور حیات آنها میشود. دست از برنامه قبلی برمیدارد، با اعضای قبیله دوست شده، با شب و روزشان میآمیزد و میبیند چطور تکتک آنها زیر فشار این اندوه هفتهها را میگذرانند، اما تاب میآورند.
این تصاویر آنقدر برای او تکاندهنده است که سَبْک نقاشی و نگاهش تغییر میکند. بعد از آن است که از آثارش حُزنی میبارد. انگار که خود نقشها، رنگها و تصویرها اهمیتی ندارند و این تَجلیهاست که خود را نشان میدهند: تجلی از سایهای موهوم و عجیب، یک حیرانی، یک فقدان و یک تنهایی و وانهادگی مطلق:
اگر کارهای من را با نگاهی آزاد و روحی رها تماشا کنید، احتمالا نیروهایی را درون خودتان پیدا میکنید که از وجودشان بیخبر بودهاید.
نقاشیهای من بیانیه زندگی است، نه زندگینامه خودم.
چطور میتوانیم زندگی کنیم و بمیریم و هیچوقت تفاوت این دو را نفهمیم؟
*Clyfford Still, American painter, 1904-1980
نظر شما