دوستی ایتالیایی که در سالهای قدرتگرفتن فاشیستهای ایتالیا، نمیتوانسته آزادانه به زبان خودش بنویسد، دلبستهٔ زبانهای آفریقایی و آسیایی میشود و اتفاقی، دستنوشتههای جوانی حبَشی (اتیوپیایی) را پیدا میکند؛ چون امکان نشر این دستنوشتههای عاشقانه و گزنده، در ایتالیای ۱۹۳۵ وجود نداشته، او نامهها و ترجمهٔ ایتالیاییشان را برای ناظم حکمت، شاعر و ادیب نوگرای تُرک میفرستد تا او آنها را چاپ کند.
ناظم حکمت این نامهها را منتشر میکند و ترجمه فارسی هم از این نامهها در کتاب «سه منظومه» سال ۱۳۴۸ در ایران منتشر میشود.
این نامههای عاشقانه را که جوان بینام اتیوپیایی، برای همسرش «تارانتا بابو» نوشته و احتمالا هرگز به دست زن نرسیده، ثمین باغچهبان به فارسی برگردانده.
متن کامل پیشدرآمد دوست ایتالیایی -که او هم از ترس لو رفتن، بینام است- و نامه و شعرهای جوان اتیوپیایی را برای همسرش بخوانید. متنی که بلندتر از یادداشتهای گوشه است و در روزهای کِشدار نوروز، شاید پیشنهاد خواندنی ِ بدی نباشد.
عکس یک: سال لایتر
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
برگردان فارسی «نامههايی برای تارانتا – بابو» را به يادبود گرامی
پدرم “باغچهبان” كه:
«… مانند فلانی برلن نديده، مثل فلانی از پاريس نيامده، مانند آن
يكی به مسكو نرفته، مثل اين يكی از لندن برنگشته و مانند او ميوهٔ
امريكا نبود، بلكه مانند يك علف صحرايی به وسيلهٔ باد و باران و
تابش نور آفتابِ آسمان ايران سبز شده و با رنگ و بوی خود افتخار
داشت… كه در ايران بخشش الهی بود
با دلی سرشار از مهر و ستايش نثار ميكنم…»
ثمين باغچهبان
به ياد هانری باربوس
ناظم حكمت
نامههايی برای تارانتا – بابو
چندی پیش از یک دوست ایتالیایی – که چون نمیتواند در دیار خود با زبان مادری خود آزادانه سخن بگوید، به زبانهای آسیایی و آفریقایی دل بسته است – نامهای و بستهای دریافت داشتم.
نام این دوست را نخواهم گفت. چون لو خواهد رفت. اما عین نامهٔ او را در پایین میآورم.
۲۵ آگوست ۱۹۳۵. رم.
برادر،
تو رُم را از روی کارت پستالها و عکسهایی که در کتابهای تاریخ و جغرافی هست میشناسی: دروازههای سه در، با نقشهایی برجسته از سزارها و لژونها بر دیوارهای سنگی آن… کولوسئوم، که غربالی بس بزرگ را میماند، که موشها کنارهٔ آن را جویده باشند. میدان کلیسای پطرس حواری و کبوترانش… قصر پالازو ونیزیا و ایوانش، و موسولینی را که با دهان باز، با دستی بر کفل و دستی بر هوا، همچنان قالبی بر ایوان آن یخ زده است.
اما رُم دیگری هم هست که هیچ شباهتی با رم کارت پستالها ندارد. رُمی که نه عکسی از آن گرفته میشود، نه کارتپستالی از آن تهیه میشود. نام این رم دوم کارتیهری پوپولاری (کنارمحله) است. خانههای این محله، نومیدی کارگر بیکار ایتالیایی را میماند، که موفق به مهاجرت به امریکا نشده باشد.
تاریکی این محله چسبنده و نمور، و بوی آن سنگین است. این محلهها، برای آنکه حتی از درخشندگی کارت پستالهای رنگین نیز فروغی نمیگیرند، نه در کتابهای جغرافیایی جایی دارند، نه در کلکسیون جهانگردان شیفتهٔ مناظر زیبای تاریخی…
ایدهآلیست بزرگ سینیور موسولینی، که آسودهترین و ثروتمندترین جوان ایتالیایی: کنت چییانو را به دامادی برگزیده، و خود در ویلاتورلونیا (ویلای ارمغانی پرنس تورلونیا) مینشیند، هنگام تعریف فاشیزم در فصل «ف» از انسیکلوپدی ایتالیا چنین میگوید:
«فاشیست زندگی آسوده را خوار میداند… به امکان وجود بهروزی در دنیا باور نمیدارد.»
و این نظریهٔ فاشیستی: «خوار بودن زندگی آرام، و ناممکن بودن بهروزی در دنیا» را با جدیت و صمیمیتی بزرگ در کارتیهریپوپولاری واقعیت بخشیدهاند.
ایلدوچه (پیشوا) بنیتو موسولینی، نزدیکترین دوست توپلیتز لهستانی: مدیر بانکا کومرچیاله ایتالیانا و قیصر اقتصادیات ایتالیا، باز هنگام تعریف فاشیزم، در فصل «ف» چنین میگوید:
برای فاشیزم، هر چیزی در مفهوم کلمهٔ دولت معنی دارد… در خارج از مفهوم دولت، هیچ چیز معنوی و انسانی وجود ندارد و هر چیزی غیر از این، فاقد ارزش است…
برای دریافت اینکه: این دید ژرف و والای فاشیزم، چگونه به واقعیت میپیوندد، باید از اوج محضر آنهایی که در تالارهای روشنتر از خورشید ایتالیا، در تالارهای برتولینواسپلاندیت گرد میآیند، به قعر کارتیهری پوپولاری و میان مردمی که در آنجا زندگی میکنند فرود آمد.
ساکنین این محله را، با صرف نیرویی فراوان، در بازداشتگاهها، دوایر مالیاتی و زندانهای دولتی گرد آوردهاند، و بیارزش بودن هر چیزی در خارج از مفهوم «دولت» جداً به آنها فهمانده شدهاست.
و باز ناجی ایتالیا، هنگام تعریف ستایشگرانهٔ فاشیزم، در فصل «ف» – که با این تعریف خود ثابت میکند که آنسکلوپدیهای بزرگ جداً مرجعی بیطرف و آثاری دانشی هستند – چنین میگوید:
از دیدگاه فاشیزم، زندگی امریست جدی، روحانی و دینی …
و راستی هم چنین است، چراکه دهها هزار روسپی گرسنه، از گرسنگی شکم به پشت چسبیده، که مولود کنار محلههای شهرها و دهات سرتاسر ایتالیا هستند، از زندگی کاملاً منطبق با اصول فاشیزم، از «زندگی جدی، روحانی و دینی» برخوردار هستند.
اما باید این را هم بگویم که، بسیاری از ساکنین کارتیهری پوپولاری از درک فاشیزمی که در آنسیکلوپدی بزرگ ایتالیا آمده است، ناتوانند. و آنان فاشیزم را – گرچه خیلی جدی، روحانی و دینی هم نیست – به این شکل میفهمند:
«در شرایطی خاص و معین، پیشرفت ارتجاعی امپریالیزم، شکل فاشیزم را به خود میگیرد فاشیزم، نمایانترین شکل دیکتاتوری تروریستی، ارتجاعیترین و شوونیستترین عنصر سرمایه است. مهمترین شرایط تاریخی که پدیدآورندهٔ فاشیزم است، عبارت است از:
وجود عدم اطمینان در روابط سرمایهداری، روزافزونی عناصر اجتماعی که از طبقهٔ خود خارج میشوند؛ سقوط خردهبورژوازی شهر و ده، فقر طبقهٔ روشنفکر، و وحشتی که از بیداری پرولتاریا پدید میآید.»
باری، من دو هفته پیش از این در گارباتلا در کویی از کنار محلههای رم، – که ساکنین آنجا برداشتی چنین خشک و دور از شعر از فاشیزم دارند – در ِ یک خانهٔ سه طبقه را کوفتم.
این خانه، یکی از خانههایی بود که اتاقهای آن، تک تک، به دانشجویان تنگدست، به دانشمندان و هنرمندانی که شایستگی درک روحانیت فاشیزم را ندارند، و به کارگرهای مجرد اجاره داده میشد.
به زن سرایدار گفتم:
– میخواهم اتاقی اجاره کنم…
مرا به طبقه دوم راهنمایی کرد. اتاقی را که نشانم داد، پسندیدم. اتاقهای اجارهای، لباسهای کرایهای را میمانند، و چیزی که هربار، هنگام اجارهٔ اتاقی یا کرایهٔ لباسی از خاطرم میگذرد، این است:
«آیا پیش از من چه کسی در این اتاق میزیسته؟… آیا پیش از من چه کسی این لباس را میپوشیده؟»
کنار تخت نشستم و از زن سرایدار پرسیدم:
– قبل از من مستاجرتان که بود؟
انگار سوزنی به کفلش فرو رفته باشد، یکه خورد، با چشمانی پر از تردید مرا ورانداز کرد، و پس از درنگی گفت:
– مگر خبر ندارید؟… دو روز پیش او را بازداشت کردند
اما پس از تعجبی دوجانبه قضیه روشن شد:
او گمان کرده بود که من از ماموران دولت رم هستم… و شخصی هم که دو روز پیش توسط ماموران دولت رم دستگیر و بازداشت شده بود، جوانی حبشی بوده است…
به طوری که زن سرایدار میگفت، شخص بازداشت شده، جوانی بود منسوب به یک قبیلهٔ بتپرست، از کنارههای گالای حبشه، که یک سال پیش این اتاق را کرایه کرده بود، و به طوری که میگفته:
برای فراگرفتن نقاشی به ایتالیا آمده بود.
پس از اینکه قضیه برایم روشن شد، زن سرایدار به گمان اینکه پس از دانستن ماجرا از اجاره کردن اتاق منصرف خواهم شد، دلخور شد، و به تفصیل برایم گفت که چگونه اتاق را شسته و روفته… که حتا چگونه تمام تختخواب آهنی را با دقت ضدعفونی کرده…
گفتم که:
– اتاق را اجاره خواهم کرد و عصر وقتی با چمدان و کتابهایم بازگشتم، متوجه شدم که در نظر زن سرایدار، برای اینکه سکونت در اتاقی که دو روز قبل محاصره، و ساکن قبلی آن دستگیر و بازداشت شده نترسیدهام، نیمهقهرمانی به شمار میروم.
وقتی تنها ماندم، اول مدتی در وسط اتاق همچنان بر جای ماندم، و بعد دویده خود را روی تخت افکندم. فکر میکردم:
روی این تختی که اکنون من به پشت روی آن آرمیدهام، آن جوان گالّایی یک سال خوابیده بود. چشمم به تیری از تیرهای تاق افتاد. چشمهای او هم به این تیر افتاده بود… و در روی بالش، در کنار سر نیمهتاس خودم، سر او را با موهای انبوه و سیاهش میدیدم.
تختخواب آهنی که با دقت ضدعفونی شده بود، از نشانههای کف دستهای نرم و گلرنگ او پر بود… برخاستم، نشستم… و دانستم که در این اتاق تنها نیستم.
در اتاقی که در آن هستم، انسانی که یا دیروز تیرباران شده، یا فردا تیرباران خواهد شد، یک سال نفس کشیده بود، حرکت کرده بود، فکر کرده بود و ترانه خوانده بود… در چنین اتاقی، تنهایی احساس نمیشود.
او، تا روزی که دیوارهای این چهاردیواری ویران نشده، در این چهاردیواری زنده خواهد بود… که او را از اینجا برای مرگ بردهاند.
ناگهان دلم از دوستی او سرشار شد. او را با ستایشی بیمرز دوست داشتم. انگار که سالهای سال با هم فکر کرده بودیم، دوش به دوش هم جنگیده بودیم، و یک دهان ترانه خوانده بودیم…
در وسط اتاق میزی بود. صندلی را که او بر آن مینشست پیش کشیدم، و آرنجهایم را بر میزی که آرنجهای آبنوسی او بر آن تکیه میکرد، تکیه دادم.
حبشه نیمه مستعمرهایست، و او از مردمان گالّا، که گالّا نیز به نوبهٔ خود مستعمرهٔ این نیمهمستعمره است، و من بردهٔ سفیدپوست یک امپریالیزم سیاهپوش…
من چهرهٔ مادرم را ندیدهام. به هنگام زاییدن من از دنیا رفته بود. چهرهٔ این جوان زنگی راهم هرگز ندیدهام. او از همین دری که من وارد اتاق شدهام، برای مرگ برده شده است. ناگهان احساس کردم که او چون مادرم به من نزدیک است.
احساس نزدیکی، احساس عجیبیست. انسان میخواهد حتماً یادگاری با چشمدیدنی، با دست لمسکردنی را – از انسانی که به او احساس نزدیکی میکند – با چشم ببیند و با دست لمس کند… و فکر کردم از انسانی که او را چنین در نزدیکی، چنین در کنار خود احساس میکنم… که حرکت دستهای نادیدنی او را چون لرزش برگهای نادیدنی در هوا احساس میکنم، باید چیزهایی با چشمدیدنی و با دست لمسکردنی برجای مانده باشد.
کنار تخت، میز کوچکی بود. برخاستم، درش را گشودم. چیزی نبود. کشو وسطی را کشیدم، کف کشو با روزنامههای کهنه پوشیده بود. حتا در بیامانترین محاصرهها و زیرکانهترین بازرسیها، گاه در گوشه و کناری که فکرش را نمیشود کرد، چیزی که به دست آوردن آن بس مهم است، برجای میماند.
روزنامهها را از کف کشو برداشتم، و بهدستآوردنیترین چیزی را که در زیرکانهترین تفتیشی، در گوشه و کناری که فکرش را نمیشد کرد، برجای مانده بود، یافتم. آنچه پیدا کردم، دسته کاغذی بود که مطالبی به زبان حبشی روی آنها چرکنویس شده بود:
چرکنویس نامههایی که حبشی جوان، برای همسرش نوشته بود، و گمان نمیکنم موفق شده باشد برایش بفرستد. دربرابرم نامههایی که زنگی گالّایی برای همسرش تارانتا- بابو نوشته… آرنجهایم را به میزی که آرنجهای آبنوسی او بر آن تکیه میکرد، تکیه دادهام، و میخوانم… بعضی از نامهها تمام نیست، اوراقی از آن میان کم است.
وقتی آخرین نامه را تمام میکردم، در بیرون سپیده میدمید، و چراغی که از سقف آویزان بود، انگار آخرین قطرهٔ خونش را میمکیدند، روشناییی اکلیلیرنگ خود را از دست میداد.
خاموشش کردم. انگار که سه شبانه روز بدون یک نفس آرام راه پیموده باشم، کوفته بودم. خود را به روی تختخواب انداختم. به روی تختخوابی که او بر آن میخوابید، و نامههایی که او برای تارانتا- بابو نوشته و نتوانسته بود برایش بفرستد، همچنان در دستم بود. سر نیمهتاسم را به روی بالش، کنار سر پر از موهای انبوه و سیاه او گذاشتم، و به خواب رفتم.
اینک نامهام به پایان میرسد. چرکنویس نامههایی را که برای تارانتا- بابو نوشته شده، با ترجمههایی که من از آنها کردهام، در بستهای برایت میفرستم. چاپ و انتشار آنها در اینجا غیرممکن است. تو میتوانی در آنجا این کار را بکنی. اما، حتا نمونهای از شکل منظم شده، کتاب شده، و چاپشدهٔ آن را، نه او خواهد دید و نه تارانتا- بابو. او تیرباران شده است، و دیار تارنتا- بابو هم، نه گذرگاه هواپیماهای نامهرسان است، که مرغهای مرگآور، چون صلیبهایی خونین، آسمانها را به سوی آنجا درمینوردند. و به دست من نیز حتا نمونهای از شکل کتابشدهٔ آن نامهها نخواهد رسید. اگرچه در جایی زندگی میکنم که با چهارگوشهٔ جهان، با هر شاهراه و راهی که فکر کنی مربوط است… نه هیچکدام از کشتیهای ایتالیا، نه هواپیمایی از هواپیماهای پستی ایتالیا، و نه هیچکدام از ترنهای اروپا نخواهند توانست نامههایی را که برای تارانتا- بابو نوشته شده است، هرگز به این سرزمین بازگردانند.
نامهٔ دوستی – که نمیتواند در دیار خود با زبان مادری خود آزادانه سخن بگوید، و از همین رو به زبانهای آسیایی و آفریقایی دل بسته است – همین بود.
بسته را گشودم. نامههایی را که برای تارانتا- بابو نوشته شده بود، در آن یافتم. اصل این نامهها نزد من است. ترجمهٔ آنها را و یادداشتهایی را که دوست ایتالیاییام بر حاشیهٔ آنها نوشته، عیناً منتشر میکنم.
اولین نامه برای تارانتا- بابو
بیستوپنجمین دختر پدرش
سومین زن من
لب من
چشمان من
تارانتا- بابو.
این نامه را
– که در آن چیزی جز دل خود را ننهادهام –
برایت از «رُم» میفرستم
از من نرنج تارانتا- بابو
که در عروس شهرها
هرچه بیشتر
گشتم
ارمغانی بهتر از دل خود را
کمتر
یافتم.
تارانتا- بابو
امشب دهمین شبیست که سرگرم خواندن کتابهای زرین هستم
«تاریخ پیدایش رم» را میخوانم تارانتا- بابو
و اینک در اتاقم
مادهگرگی
لاغر
و گرسنه
و به دنبالش رموس و رمولوس
تپل
و برهنه
در گردشند.
گریه نکن تارانتا- بابو
این رمولوس
نه آن بازرگان منجوقهای آبیست
که روز روشن
در بازارچهٔ «اوآل-اوآل»
به خواهر انجیریپستان تو دستدرازی میکند.
من از نخستین شهریار رم
از«شهریار رمولوس» سخن میگویم
تارانتا- بابو.
یادداشت:
نامهٔ اول در اینجا بریدگی دارد. شاید
اوراقی از آن میان گم شده است. اما از
سطور زیر چنین برمیآید که میخواسته
نخستین شهریار رم” رمولوس” را به
تارانتا- بابو بشناساند.
موجها
غلتان و شتابان
میکوفتند کنارههای کورسیکا را.
و او
هرگاه از دامنههای آنتیوم
رو به دریاهای گسترده نعره برمیداشت
و دست به آسمانها میگشود،
چنگ در گیسوی صاعقهها میافکند
و میکوبیدشان به زیر…
انگار که پدرش
کارنییرا ی مشتزن بود
و مادرش
موسولینی نخستوزیر.
یادداشت:
اولین نامه، در اینجا نیز بریدگی دارد. اما
پیداست که نویسنده، پس از شناساندن
” رمولوس” افسانهٔ پیدایش رم را برای
تارانتا- بابو بازمیگوید.
رمولوس، و رموس
دوقلوهای سیلوییا
نوادههای ونوس
در یک شب تاریک
عریان و پاپتی
بر سر کوهی رها شدند،
بی اعتنا به اشک چشمشان.
نه بر تنشان دامنی
نه چنبری از برگ بر سرشان…
و چون در آن زمان
هنوز نه بانکادیرُما یی وجود داشت
و نه هنوز حبشه رنگ سبز خورده بود،
در یک سپیدهدم
که رموس و رمولوس
در این فکر بودند که:
-«حالا چه غلطی باید کرد؟»
برخوردند به مادهگرگی تولهدار.
تولهها را کشتند
و با شیر مادهگرگ
شکمی از عزا درآوردند
و پس از آن رفتند و رم را بنا نهادند.
رم بنا شد اما
تنگ بود برای دو مرد
و در یک شامگاه
به جرم اینکه:
«گامی از مرز شهر بیرون نهاد رموس»
رمولوس
جدا کرد سر از تن برادرش:
رموس
آری، تارانتا- بابو
رم را چنین پی ریختهاند
گلشن را،
با دلوها شیر مادهگرگ
و مشتی خون برادر آمیختهاند.
دومین نامه برای تارانتا- بابو
ای که سه ردیف گردنبندت
از دندان میمون آبی… ،
ای که به زیر آسمان
چون مرغکی هستی حنایی پر،
و به روی زمین
چون آبی روان هستی.
ای که جانت جان من…
ای که چشمانت مسین آیینهٔ چشمان من…
مادر سومین دختر
و پنجمین پسرم،
همسرم
تارانتا- بابو.
ماههاست که در «رم»
میگردم در پی «رم»
کو به کو
درها را کوبیدهام
کوهها را جوییدهام
سو به سو
اما کو «رم»؟
«رم» که
گم شده
در «رم»
در اینجا دیگر
مرمرهای درشت
در مشت استادان بزرگ
نرم چون پریان نیست
دیگر از فلورانس
نسیمی نمیوزد
نه از دانته آلیگیری
ترانهای
نه نگار رخسارهٔ بئاتریچهای
و نه از دستان بوسیدنی لئوناردو داوینچی
نشانهای…
رافائیل
زرد و ناتوان
در کاتدرالی بر دار است.
و میکلآنجلو
در موزهها
محکومیست در غل و زنجیر…
در خیابانهای بزرگ
در میدانهای وسیع «رم»
امروز
تنها یک سایه سیاه
تنها یک هیولای خونآشام
چون تبری دو دم
پشت به پشت بانکهای بتون آرمه داده،
قد برافراشته است:
تنها سزار
که میتازد خودکام
به هر گامش دامی
و به هر دامش
گوری
دهان میگشاید
و گردن میزند
به هر گامی
اسیری را…
تارانتا- بابو
نگو:
«کووادیس رما»؟
که «رم»
شهرهتر است
از خورشید شهر ما…
گوش کن تارانتا- بابو
با مهر
با ستایش
با خنده
با شادمانی
بشنو
ببین تارانتا- بابو
در هم میشکند زنجیرهایش را
در کنار محلههای رم
اسپارتاکوس
سومین نامه برای تارانتا- بابو
پاپ پی یازدهم را دیدم، تارانتا- بابو
جادوگر بزرگ قبیلهٔ ما
در آنجا هرچه هست
پاپ هم در اینجا همانست.
اما
با این فرق که جادوگر ما
برای تاراندن شیطان کبود و سهسر به پشت «کوههای هارار»
از ما پولی نمیستاند.
سهمی از گوشت گورخرهای قربانی
و سالی یک دو دامن عاج
برای جبران کسر بودجهٔ او کافیست،
در حالی که کسر بودجهٔ ساسنتهته پاپا
با گوشت گورخرهای قربانی
جبرانشدنی نیست
بیچاره پاپا
سفیرانی دارد که شنلهای سیاهشان با طلا صلیبدوزی میشود
و سربازانی دارد که شلوارهای کوتاهشان منگولهدارست
که چشم آنان به دست پاپا
و چشم پاپا
به دست آنان است.
پاپ پی یازدهم را دیدم تارانتا- بابو.
شمایلش را
بر بالین یکی از آزادزنان بهشت ایتالیا
– که لبهای خود را با هیجانی سوداگرانه میفروشند
و در ازای نیم لیره
نیم ساعت همخوابگی میکنند
و برای اینکه حضرتش از گناهشان درگذرد
با نیمی از نیم لیره
شمایلی از او را میخرند –
آویخته دیدم.
نگاه کردم
نه از قدیسان ژرژ را میمانست نه پطرس را.
آنها عینکهای طلایی نداشتند
ریشهای بلند و چرب و شانهزده داشتند
اما این، ریش بلند و چرب و شانهزده ندارد،
عینک طلایی دارد.
پاپ پی یازدهم را دیدم تارانتا- بابو
پاپ پی یازدهم
مثل چوپانی که گوسفندان نرم و سیاه و پشمآلو را میچراند،
– در چراگاه پادشاهان با تاج و بی تاج –
ارواح را میچراند
پاپ پی یازدهم
– که خود وکیل یتیم در آخور زادهایست –
برای تقرب به مریم
شکنجه را بر نفس خود هموار کرده
شبها در قصری مرمرین ستون میخوابد.
چهارمین نامه برای تارانتا – بابو
ایتالیا
نه تنها با شالهای ابریشمینش
– که خورشیدها در نقش آن عشق میبازند –
و برق نعل قاطرهای سیاهش
– که در کورهراههای پُمپئی میتازند –
و لاترناهای [نوعی جعبه موسیقی کوکی] رنگ رنگش
– که دل وِِردی در آن میتپد –
بلکه با فاشیسم خود نیز
– به اندازه ماکارونیهای لولهای و اعلایش –
مشهور است، تارانتا- بابو.
در ایتالیا،
فاشیسم نوری است که
از عصای کُنتهای زمیندار امیلیا
و گاوصندوقهای بانکداران «رم»
گذشته
به کلهٔ تاس ایلدوچه فرورفته است
و این نور
فردا،
فرود خواهد آمد در جلگههای حبشه،
بر مزارها.
پنجمین نامه برای تارانتا – بابو
دیدن
شنیدن
اندیشیدن
دانستن
دویدن…
دویدن تا آنجا که پای دویدن هست،
سبکبار و سرشار.
دویدن تا آنجا که توان دویدن هست،
رها و سرمست.
هِهِهِی
تارانتا- بابو
هِهِهِی
چه شیرین چیزیست زیستن
چه طرفه لعبتیست زندگی
تارانتا- بابو
زیستن…
بیاندیش به من
به هنگامی که بازوانم حلقهوار بر گرد کپلهای تو،
که سه بار زاییدهای
میپیچد…
زیستن…
بیاندیش تارانتا- بابو
به چک – چک
برهنهٔ
آبی که
چکه
چکه
بر سنگی سیاه
میچکد
به رنگ و بوی میوهای که دوست داری
و به طعم آن در چشمانت بیاندیش
تارانتا- بابو
بیاندیش به خورشید
که سرخ است و سرخ
به علف
که سبز است و سبز
و بیندیش به ماه
که بشکفد هرگاه،
شکوفهای درشت را میماند
تارانتا- بابو
به آدمی بیاندیش
تارانتا- بابو،
که با دل و مغز و بازوی خود
زمین هفت اندرون را تا هفتمین درون آن میشکافد
و خدایانی چنان آتشینچشم و رویینهتن میسازد
که خاک تیره را
با یک مشت آن
بر زمین
پست میآرد
و به جای سالی یک بار
هزاران بار میدهد
درختی که میکارد.
و دنیا
چنان بزرگ است و بزرگ
و کنارهها
چنان بی کران،
که هر شب
همه با هم
میتوانیم گرداگرد هم
بر ماسههای زرین
بیاساییم
و همهمهٔ آبهای پرستاره را
همه با هم بشنویم
با هم بیارامیم.
چه شیرین چیزیست زیستن
تارانتا- بابو
چه شیرین چیزیست…
زیستن
به دانستگی، چون کتابی آموزگار
چون کودکان شگفتیکُنان
و چون ترانهای عاشقانه را احساس کردن.
زیستن
تک- تک
و به گروه…
انگار پرنیانی پرنگار را
یک- یک
و به گروه بافتن
زیستن
تک – تک
و به انبوه
انگار سرودی شورانگیز را
یک – یک
و به انبوه خواندن.
. . . . . . . . . . . . . . .
زیستن. . .
پس این چه روند و روالیست
چه ابتذالیست این
تارانتا- بابو؟…
که امروز
چیزی که تا این پایه زیباست
چیزی که شادیهایش باورنکردنی فراوان است
چنین سخت
چنین خونین
و تا این پایه ننگین است.
ششمین نامه برای تارانتا- بابو
نویسندگان اینجا سه گروهاند تارانتا-بابو:
گروهی از قماش داننوچیوها… که ستارهٔ ششپر را، نه تنها بر سینهٔ پیراهنهای خود، که بر حاشیهٔ دستمالهای حریری دل خود نیز دوختهاند… ،
یا از قماش پیراندلوها… که از هر چیزی – مگر مشتهای ایلدوچه و جایزهٔ مارینتی و جایزهٔ نوبلِ دینامیتساز – در تردیدند.
اینان از نژاد نوابغ ادبیات فاشیستی هستند، تارانتا-بابو. اینان چون خدایان لب به سخن میگشایند، و نوشتههاشان چنان در پرده تاریکی است که نمیشود فهمید، بدان پایه بلند است که نمیتوان رسید، و تا آنجا عمیق است که قعرش را نتوان دید.
اینان از نژاد نوابغ ادبیات فاشیستی هستند، تارانتا-بابو.
و اینان، برای اینکه کلوخهای طلا، چون تکههای خورشید از درون خاکهای سیاه ما بیرون کشیده شده در مخزنهای پولادین بانکا کمر چییاله انبار شود، جنگ را به عنوان نیرویی سازنده و دینامیک میستایند، و جاودانگی یافتن در زیر آسمان نیلگون چون دریای سفید ایتالیا را از آن آنهایی که خون سرخشان را در برهوتهای زرد بیابانهای دیار ما بر خاک بریزند، میشمارند. ادبیات این گروه بر این پایههاست، تارانتا-بابو.
من با این گروه – گروه نژاد نوابغ از نویسندگان ایتالیا – که چون قطعه خاکی که سه رود آن را به سه پاره جدا کرده باشد، سه گروه شدهاند، تنها بهوسیلهٔ نوشتههایشان گفتگو داشتهام، و چهرهٔ آنان را، تنها در عکسهای روتوش شده آنان در جراید دیدهام.
و اما، با یکی دو نمونه از گروه دوم نویسندگان ایتالیا، نشست و برخاستی داشتهام، و دستهای من – که حرارت و نرمی یک شب آفریقایی را دارند – انگشتهای آنان را – که زردی و سرمای شمعهای نذری را، که کنار شمایل مریم مقدس سوخته و بر درخشندگی اکلیلی آن نورافشانی میکند، دارند – لمس کرده… و تارانتا-بابو، در بین اینان یکی بود که چشمانش، چشمان سگی را – که در یک روز تابستان، تاب گرما و روشنایی خورشید را نیاورده و هار شده باشد، و به تاریکی نمور غارچهای در کوهستانی پناه برده و در آنجا سقط شده باشد – میمانست.
این یک شاعر، رماننویس و متفکر بود تارانتا-بابو، و قبل از همهٔ اینها یک کوکایینیِ بیچاره…
با او و دوستانش بیشتر در جایی نیمه میخانه و نیمه رستوران برخورد میکردم.
با سروصدا جروبحث میکردند و حتا یک شب، سر اینکه «عیسا میستیکتر است یا کنفسیوس» دعواشان میشد، جنجالی مهم، علمی و بی عمق راه انداختند، که در این میان جوانی، یک بطری شراب را بر سر او خرد کرد. اگر بگویم او فاشیست بود، که کاملاً نبود. اگر بگویم دموکرات بود، کاملاً نبود… کوکایین مخش را هم مثل جنسیتش ناقص کرده بود. اما چیز کاملی بود:
نمونهٔ کاملی از نسل انسانهای گیج و تباه، که درختهای بیریشه و فاسد را میمانند.
شهرت داشت که از مخالفین فاشیزم است، و بعدها شنیدیم که مخفیانه اقدام به تقدیم تقاضانامه به فاشیوی محل کرده است.
من از درستی یا نادرستی این شایعه خبر ندارم، اما دیوانهای که خود را محور دنیا میپندارد هر کاری را میکند، و او چنین خُلی بود.
برای اینکه با نوشتههای این قبیل نویسندگان ایتالیایی آشنایی داشته باشی، یکی از اشعار او را برایت نقل خواهم کرد.
این شعر، در یکی از جلساتی که در آن جای نیمه میخانه و نیمه رستوران تشکیل میشد، خوانده شد. آن شب همهشان جمع بودند. ضیافتی به افتخار یک رماننویس پیر برپا بود. شاعر ناگهان برخاست. حسابی مست بود، آنقدر مست که اختیار حرکت لبهایش با خودش نبود. یکی دو قدم به جلو برداشت و گفت:
– میخواهم برای شما شعری از کتاب جدیدم را که الان به نظرم رسید بخوانم و بعد، انگار که خطوطی بلند در فضا رسم میکند شروع به حرکت دادن دستهایش و خواندن شعرش کرد، و اینک شعر او:
کور بودن
چه خوش است کور بودن
انس ورزیدن به تاریکی چه خوب است
از گزند شمشیر برهنهٔ نور
و انبوهی رنگها
دور بودن
چه خوش است کور بودن.
چشمان بسته دریچهایست گشوده به درون
و درون
دریاچهایست
پرکشان…
مواج…
که ساحلش نشستنیست
و نگریستنیست کشاکش امواجش.
در خود بنگرید
که چشمان بسته
دریچهایست
و درون
دریاچهای…
چه خوش است کور بودن.
تنها دل کوران خلوتسرایی خالی از بیگانههاست
تنها کوران هستند
که از تنهانشینی با دل خویش
سرمستند
نه آنان میستانند از کسی چشمی
نه چشمی میستاند کس از آنان
تنها کوران هستند
که سرمستند…
انس ورزیدن به تاریکی چه خوب است.
چون خداوندست تاریکی،
که تنهاست…
همچنان مرگ است،
بیهمتاست چون:
نه رنگی
نه آهنگی
نه سنگی
و نه پارسنگی دارد تاریکی
و هان!
شما ای پیامبران تاریکی:
کوران
برانید از گرد خود رنگها را
انبوهها را
با عصاهاتان
که خوش است کور بودن
انس ورزیدن به تاریکی…
شعر تمام شد. همه کف زدند، و او، با کوفتگی نقاشی که ساعتها کار کرده و دیواری سفید را پر از نقشهای رنگارنگ کرده باشد، تلوتلوخوران سر جایش برگشت. پشت میزی که درست پشت میز من بود، رماننویس پیر – که این ضیافت به افتخار او برپا شده بود – و نقاشی که مشغله فریب دادن مدلهایش فرصتی برای نقاشی برایش باقی نمیگذاشت، نشسته بودند.
همینکه شعر خوانده شد، نقاش به طرف رماننویس پیر خم شد و با لحنی تمسخرآمیز در گوشش گفت:
– چطور بود؟… میگویند که یارو این شعر را از یک شاعر فرانسوی کش رفته…
رماننویس پیر نتوانست فوراً جواب بدهد. کمی فکر کرد. بعد گفت:
– شنیده بودم شما یکی از نزدیکترین دوستان این جوان هستید
نقاش جواب داد:
– دوستی خنجریست که دو دشمن، قبضهٔ آن را با هم در چنگ گرفته باشند
از تو چه پنهان تارانتا-بابو، من از این تعریف دوستی چیزی نفهمیدم. نمیدانم آیا تنها در ایتالیای فاشیست چنین است یا در تمام اروپا هم…
یادداشت
از نامهٔ ششم، بیش از همین مقدارش نبود.
پیداست که نامه ناتمام مانده، و من برای اینکه
بدانم جوان حبشی، گروه سوم نویسندگان ایتالیا را
چگونه توصیف کرده است، حاضر بودم زبان
ایتالیایی را به کلی فراموش کرده و آن را از نو
بیاموزم.
هفتمین نامه برای تارانتا- بابو
میدانم،
بیش از پنج و شش نیست
سوالهایی که چون شیشههای دربسته
در قفسهٔ مغز تو جای دارند.
گرچه تو سیاه جاهلی بیش نیستی
– همانند پروفسورهای حقوق بینالملل –
با همهٔ این
اگر از تو بپرسم، و بگویم:
– اگر موهای بلند و وِزوِزی بزهامان،
بریزد
و شیری که چون دو جوی روشنایی
از پستانهای دونیشِ آنان جاریست
ببرد
و پرتقالهامان
چون خورشیدبچههایی بر شاخسار خود
بخشکند
و خشکسالی
با پاهای استخوانیاش
چون یک پادشاه بومی بر خاکهامان
بتازد،
تو چه خواهی کرد؟
تو به من خواهی گفت:
– همچون شب پرستارهای که با نخستین روشناییهای سحر
رنگ ببازد،
چکهچکه
خواهم باخت
آب و رنگم را
خواهم پژمرد
ذره
ذره.
تو به من خواهی گفت:
– این سوالیست که از یک زن آفریقایی میکنی؟
قحط
مرگ ماست،
و زندگیست فراوانی
پس این چه حکمتیست،
تارانتا- بابو
که در اینجا کارها چنین وارونهست؟…
چنان دنیای حیرتآوریست این دینا
که با قحط زنده است
و مُرده است
در فراوانی…
مردم،
سرگردانند در «کنارمحله»ها
چون گرگان بیمار
گرگان گرسنه
و بسته است انبارهای پر از گندم.
کارگاهها میتوانند
با حریر ببافند راهی را که از زمین به خورشید میرسد
مردم پاپتی
مردم برهنه
چنان دنیای حیرتآوریست این دنیا
که ماهیهایش قهوه مینوشند
کودکانش بیشیرند
که مردمش را با حرف میپرورند
خوکهایش را با سیبزمینی.
هشتمین نامه برای تارانتا- بابو
موسیلینی خیلی لاف میزند،
تارانتا- بابو
چون کودکی که
تنها و یکه
رها شده باشد
در تاریکیها،
بیآرام و مدام فریاد میزند.
ترسان از صدای خود،
میرمد از خواب.
سوزان از ترس خود،
به خواب میرود
میسوزد در خواب.
موسیلینی خیلی لاف میزند،
تارانتا- بابو
و چون خیلی میترسد،
خیلی لاف میزند.
نهمین نامه برای تارانتا- بابو
یادداشت:
عکس رادیویی به بالای این نامه
سنجاق شده بود.
امروز
نقشی بینوشته و خط
در نظرم جان گرفت،
تارانتا- بابو
و دلم ناگهان
هوای دیدار صدایت را کرد،
– چشمانت را نه،
و نه رویت را –
هوای دیدار صدایت را کرد،
تارانتا- بابو
که ژرف است صدای تو
چون چشم پلنگی زخمی
و خنک است،
چون نیل مینایی.
یادداشت:
در اینجا هم، خبری بریده شده از روزنامه به نامه سنجاق شده بود:
«مارکنی»
«سرباز فداکار ایلدوچه (پیشوا)»
… مارکنی به خبرنگاران گفت: من برای انجام فرمانهای رهبرم آمادهام»مارکنی موفق به کشف اشعهٔ جدیدی، به نام
اشعه مرگ شده است.
این اشعه، که نخستین آزمایشهای آن، با موفقیتهای درخشان انجام
شده است، سال آینده در حبشه مورد استفاده قرار خواهد گرفت.
دستی،
که صداها را
چون پرندگان آبیبال
پر میداد به آسمانها،
و بهترین ترانهها را
چون میوهای رسیده
از آسمانها میچید،
در بردگی بنیتوی سیاهپوش
تا آرنج به خون برادرانم آغشته خواهد شد،
و کشته خواهد شد
دانشمند بزرگ: مارکنی
به دست «کنت مارکنی مولتی میلیونر و سهامدار بانکا کمر چیاله»
در حبشه.
دهمین نامه برای تارانتا- بابو
یادداشت:
به این نامه نیز، خبری تلگرافی، بریده شده از
روزنامه، سنجاق شده بود:
«و نیروهای ارتش ایتالیا، برای حمله به خاک
حبشه، در انتظار پایان موسم باران و فرا رسیدن
بهار هستند».
چه شگفتانگیز است
تارانتا- بابو
برای کشتن ما
در سرزمین خودمان
در انتظار بهار دیار ما هستند.
چه شگفتانگیز است،
تارانتا- بابو
شاید امسال در آفریقا،
آرامش بارانها
و بارش رنگها و بوها
چون ترانههایی از آسمانها
برای ما
همراه با میوههایی چون پستانهای تو شیرین،
مرگ را خواهند آورد.
شاید امسال
به هنگامی که زمین نمور،
از تابش خورشید
چون یک زن مسینرنگ «گال- لا»یی
خمیازهکشان بیدار شود
مرگ
– با شکوفهای بهاری بر کلاه مستعمراتیاش –
در خانهٔ ما را،
خواهد کوفت.
چه شگفتانگیز است،
تارانتا- بابو….
یازدهمین نامه برای تارانتا – بابو
امشب،
ایلدوچه
سوار بر اسبی سیاه،
سخن راند برای ۵۰۰ خلبان،
در فرودگاه…
و فردا
آنان،
به سوی افریقا پرواز خواهند کرد
و او،
امشب،
برای خوردن ماکارونی سُسدار،
به قصر خود خواهد رفت.
دوازدهمین نامه برای تارانتا – بابو
برای کشتن تو
راه دیار تو را پیش گرفتهاند
تارانتا- بابو
برای دریدن شکم تو
و دیدن رودههای تو
که چون ماران گرسنه و پیچان بر ماسهها ولو خواهد شد،
راه دیار تو را درپیش گرفتهاند.
گو اینکه
نه آنها هرگز تو را دیدهاند
نه تو آنها را…
و نه بزی از بزهای تو هرگز پریده
از پرچین آنها…
یکی از ناپل
یکی از تیرول
آن یکی ناسیراب،
دلکنده از نوازشهای
دستانی سفید و گرم و مهربان،
این یکی نیمه سرمست
برکنده نگاه از نگاهی نگران
کشتیها سه دریا را درنوشته
آنها را
رسد – رسد،
گردان – گردان،
اما تک – تک
و یکان – یکان
– انگار به عروسی میبرند –
به بزم مرگ میآرند،
تارانتا- بابو
و اینان
که توان از زبالههای آتشی دمان گرفتهاند
اگر هم برافرازند پرچم خود را
بر بام پوشالین کلبهٔ گلین تو،
در بازگشت،
آن تراشکار ماهر تورینویی
– که بازوی بریدهاش در سومالی جا خواهد ماند –
کی خواهد توانست
میلههای آهن را
چون تارهای پرنیان
در هم ببافد؟
و ماهیگیر «سیجیلیا»یی
کی خواهد توانست
با چشمان کورش
روشنایی دریاها ببیند؟
در راهند تارانتا- بابو
و اینان
– که به عزم کشتن و کشته شدن میآیند –
روزی که بازگردند
با صلیبهایی از حلبی بر نوارهای خونین زخمبندهای خود،
در رم بزرگ
در رم دادگر
نرخ سهام، جستن خواهد کرد
و پس از آن
اربابان جدیدمان
برای لخت کردن کشتههامان
راه دیار ما را در پیش خواهند گرفت.
آخرین نامه برای تارانتا- بابو
تارانتا- بابوی من
شاید این آخرین نامهٔ من باشد. شاید دیگر نتوانیم همدیگرا را ببینیم. شاید تفنگهایی که مرا تیرباران خواهند کرد، پس از من به سراغ تو بیایند، و پستانهای تو را با سوراخهای سرخ مشبک کنند…
با این آخرین نامه، برای تو، یکی دو نوشته، – که از روزنامهها بریدهام – و دو ترازنامه، که ازیک روزنامه اروپایی درآوردهام – میفرستم. میخواهم زدوخورد گفتههایی را که پی در پی، و ارقامی را که زیر در زیر هم آمدهاند، نشانت داده باشم. ارقام را در پایان نامه خواهم آورد.
اینَک گفتهها:
Marinetti از: بیانیه مارینتی
جنگ یک ضرورت کیهانی است.
«دکونژستیونانت» … اینک ۲۶ سال از کوششی که برای شناساندن ارزش
جنگ آغاز کرده بودیم، میگذرد. جنگ یک ضرورت کیهانی است. (decongestionante)
جنگ، گندزای تن و روان از آلودگیهاست…
از کورییر دلا سرا
Corrier della Sera
آنهایی که در جنگ گذشته کور شدهاند امروزه، راههای سودمند بودن، حتا برای آنهایی که در جنگ گذشته بینایی خود را از دست دادهاند نیز، گسترده است. چشم آنهایی که اینک غرقه در ظلمت است، از راه گماردن شنواییشان به خدمت در پایگاهها و توپخانههای ضدهوایی، به روشنایی خواهد پیوست.
از گفتار ایلدوچه، در ملاقات با خبرنگاران
Daily Mail دیلی میل
بازپس نخواهیم گشت
دیگر بازپس نخواهیم گشت. دویستهزار تفنگ ایتالیایی، در حبشه به شلیک آغاز خواهند
کرد.
از ایل پوپولو دیتالیا
Il Popolo Ditalia
فرمان دهگانه برای سیاهپوشان
فرمان دهگانه زیر، طی مراسم شکوهمندی، به سیاهپوشانی که روانه میدانهای جنگ هستند،
ابلاغ شد:
-۱ پیشروی نیروهای مسلح سیاهپوش، در خارج از مرزهای میهن، یعنی بر کرسی
نشستن عدالت بشری و پیروزی تمدن.
-۲ آنهایی که در راه عدالت و تمدن گام مینهند، از بذل جان نمیهراسند.
-۳ فداکاری و جانبازی در جنگ، مستلزم دریافت عمیق «لزوم نابودی دشمن» است.
-۴ جنگ آشکارکنندهی ارزشهاست؛ اما این کافی نیست، باید آن را خواست، و این
خواست، باید در هیجان روزهای سخت انتظار نمودار گردد.
-۵ باور داشته باش. فرمانبردار باش، بجنگ… باور داشته باش، چون میدانی که همیشه
حق با ایلدوچه است. فرمانبردار باش، چون میدانی که هر فرمانی از او است. بجنگ،
چون میدانی که هر جنگی با فرماندهی او، پیروزی است.
-۶ دشمن هیچگاه نخواهد توانست شما را غافلگیر کند، زیرا سیاهپوشان چشمانی
دارند که ظلمت را میبیند.
-۷ استفاده از ضعف مادی سیاهپوشان، در حد دشمن نیست، چه سیاهپوشان روحی از
آهن دارند که بر ماده پیروز است.
-۸ آنکه حسودانه از اسلحهٔ خود مواظبت نکند، آنکه فشنگهای خود را گم کند،
آنکه با اولین اشارهی تشنگی دست به قمقمهٔ خود برد، نه یک سیاهپوش، بلکه یک
درماندهٔ رانده شده از پیشگاه زندگی است.
-۹ اگر واحدی، در دوران جنگ، ارتباط خود را با مرکز فرماندهی خود از دست داد،
نباید در انتظار فرمان بماند. فرمان همیشه این است:
«… به پیش… همیشه به پیش»
-۱۰ همینکه اولین گلولهها شلیک شد، سیاهپوشان، نقش عظیم ایلدوچه را برابر خود
خواهند دید:
در پشت جبههٔ دشمن و نقش بر آسمان، به عظمت شبح یک دیو در
یک رویای قهرمانی.
مزد روزانه در ایتالیا
به این فرض که مزد روزانهٔ کارگری در انگیس ۱۰۰ باشد.
امریکا ۱۲۰
کانادا ۱۰۰
انگلیس ۱۰۰
ایرلند ۸۰
هلند ۷۲
لهستان ۵۰
اسپانیا ۳۰
ایتالیا ۲۹
بیکاری و ورشکستگی در ایتالیا
نفر ورشکسته نفر بیکار سال
۱۲۰۴ ۳۰۰۷۸۶ ۱۹۲۹
۲۹۷ ۴۲۵۴۳۷ ۱۹۳۰
۷۸۶ ۷۳۱۴۳۷ ۱۹۳۱
۱۸۲۰ ۹۳۲۲۹۱ ۱۹۳۲
این ارقام، ترازنامهٔ فاشیسم ده سالهٔ ایتالیاست، تا در سالهای آینده چه باشد… و تاوان آن، خونهای نوجوانان ایتالیایی است، که در دیار ما بر خاک خواهد ریخت.
[schema type=”book” url=”http://www.goodreads.com/author/show/7077278._?from_search=true” name=”سه منظومه ناظم حكمت” description=”سه منظومهٔ ژوکوند و سی یا او، نامههایی برای تارانتابابو و داستان شیخ بدرالدین، به ترجمه ثمین باغچهبان از ترکی به فارسی.” author=”ناظم حکمت” publisher=”امیرکبیر” edition=”یکم – ۲۵۵ صفحه” ebook=”yes” ]
نظر شما