یک روز گرم تابستانی به جشنواره فیلم مونترال رفتم و فیلم «هزاران بار شب به خیر» را از کارگردان نروژی اریک پوپ دیدم. فیلم، جدید است و هنوز نقدهای زیادی در موردش نوشته نشده.
این فیلم که درایرلند، مراکش ، کنیا و افغانستان فیلمبرداری شده، داستان زندگی یک عکاس جنگ است. کارگردان فیلم در دهه ۸۰ میلادی عکاس رویترز بوده و تجربه عکاسی از جنگهای آفریقای مرکزی، بیروت، ایران، عراق، کامبوج، آنگولا و موزامبیک را دارد. خودِش گفته: سختی کار عکاس تنها جان به در بردن از کشمکشهای جنگ نیست، سختترین کار تحمل زندگی روزمره در خانه است.
بخشی از داستان فیلم در ادامه مشخص می شود.
در این فیلم ژولیت بینوش نقش ربکا یکی از عکاسان مطرح جنگ را بازی میکند. او در ماموریتی برای عکاسی از گروهی از زنان درعملیات انتحاری در افغانستان، با انفجار یک بمب زخمی میشود. وقتی به خانه برمیگردد حادثهای دیگر در انتظار اوست. همسر و دو دخترش که دیگر تحمل انتظار برای رسیدن خبر مرگش را ندارند، به او هشدار میدهند؛ او باید بین ادامه کارش یا ماندن در خانه و گذاشتن بقیه عمر برای همسر اقیانوسشناس و دخترانش یکی را انتخاب کند.
نخستین صحنههای فیلم دلخراش و تاثر برانگیزند. میتوان احساس خشم، ترس، و خودکشی را یکجا در چهره زن افغان دید، در حالی که او را برای بمبگذاری انتحاری آماده میکنند. این موقعیتهای متضاد و دوگانه از همان صحنههای ابتدای فیلم شروع میشود. ربکا هم در دوراهی و تضادی مانده که یک طرفش اشتیاق شدید برای عکاسی است و طرف دیگر علاقه به زندگی خانوادگی؛ شبیه صحنهای که در این فیلم مثل خیال یا ناخودآگاه ربکا نمایش داده می شود که او معکوس در آب معلق است، نه میتواند از آب بیرون آید و نه میتواند بیشتر فرو رود.
داوران، فیلم «هزاران بار شب به خیر» را پسندیدند و جایزه بزرگ فستیوال فیلم مونترال ۲۰۱۳ به این فیلم داده شد.
این نوشته را ثمین صدر بزاز، برای بخش نویسنده مهمان گوشه فرستاده است.چکیده:
[schema type=”movie” url=”http://www.imdb.com/title/tt2353767/” name=”هزاران بار شب به خیر” description=”داستان زندگی یک عکاس جنگ است. کارگردان فیلم در دهه ۸۰ میلادی عکاس رویترز بوده و تجربه عکاسی از جنگهای آفریقای مرکزی، بیروت، ایران، عراق، کامبوج، آنگولا و موزامبیک را دارد” director=”اریک پوپ ” producer=”احمد ابونُعوم” actor_1=”ژولیت بینوش” ]
امشب این فیلم و دیدم.قسمتی که به دخترش میگه عکاسی جنگ رو شروع کردم چون عصبانی بودم کاملا همذات پنداری کردم.ایکاش منم میتونستم…