دوران دیکتاتوری نظامی ژنرال پینوشه در شیلی؛ راوی داستان پسر بچهای از یک خانواده طبقه متوسط و غیر سیاسی. پدر و مادر از هر کاری که میتواند خطرناک باشد و مایه هراس، خودداری میکنند و نمیگذارند فرزندانشان از آن چه که در جهان بیرونی میگذرد، خبردار شوند.
داستان درباره دختر بچهای است که از پسربچه راوی داستان میخواهد، جاسوسی داییاش را بکند و هر جا میرود، دنبالش کند و پسر بچه هم چون کمابیش عاشق شده، موافقت میکند.
کتاب درباره شیلی است. درباره نسلی در شیلی که در دوران دیکتاتوری بزرگ شد. نسلی که میخواهد بداند چه گذشته؛ داستان چه بوده است و البته هر کسی هم طاقت این را ندارد که بداند چه اتفاقی افتاده.
در بخشی از کتاب، راوی دختری را در پارک در حال کتاب خواندن میبیند که صورتش را با کتاب پوشانده. او میگوید: «خوندن مثل پوشوندن صورته و نوشتن، به نمایش گذاشتن اون.»
آلهخاندرو زامبرا، نویسنده جوان شیلیایی در مصاحبهای گفته که مدت زمان زیادی برای همنسلان او طول کشید تا بفهمند آنها نیز داستانی برای روایت دارند. کتاب جدید او درباره سالهای دهه هشتاد میلادی است، درباره دیکتاتوری، درباره ادبیات، هویت، فراموشی و عشق.
راههای رفتن به خانه بین زمان حال و گذشته سپری میشود. گذشته در خاطرات پسر بچه ۹ ساله راوی داستان است و زمان حال ۲۰ سال پس از آن روزها، روایت نویسنده از اوضاع فعلی است. زمانی که اولین رییسجمهوری راستگرای شیلی به قدرت رسیده و راوی داستان میگوید: به نظر میرسه ما حافظهمونو از دست دادیم.
*در ابتدای کتاب، پسربچه راوی داستان در خیابان گم میشود اما مسیر را پیدا میکند و به خانه بر میگردد. عنوان کتاب هم به این و مسیری که نویسنده برای بازگشت به هویت و خاطرات گذشتهاش میرود برمیگردد.
*عنوان این مطلب هم از شعری از واهه آرمن گرفته شده.
نظر شما