زبان فرانسوی بلد نیستم اما اگر فقط یک کلمه مثل «گلوگاه» را به این زبان میدانستم، نمیدانم چقدر جرات داشتم آن را در میان فرانسویان به بهانههای مختلف بگویم. دیوید سداریس، نویسنده آمریکایی در یکی از یادداشتهای کوتاهاش که درباره تجربههای شخصیاش است با طنز هوشمندانه و زیرکانهای این کلمه را در فرودگاه، قطار و مقصدش در نورماندی بارها استفاده کرده. در نهایت فرانسویان فکر میکردند که زبانشان را خوب میفهمد و تلفظش هم خوب است.
دیوید سداریس کسیست که با نوشتن درباره خودش نویسنده شده. آن هم نه نوشتن ساده و معمولی از اینکه کجا زندگی کرده و که بوده و چه گذرانده؛ او سختترین و غمانگیزترین شرایط زندگیاش را هم در کمدیترین و خندهدارترین حالتها توصیف میکند.
از کسانی که توی دفترچه یادداشت شعر مینوشتند و در جمع غریبه میخواندند متنفر بودم. حق نداشتند بگویند مغازه یا رستورانی را که اسمش در دفترچه تلفن هست خودشان «کشف» کردهاند.
از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم
او از بیست سالگی نوشتن را جدی گرفته از آنجایی که به گفته خودش دیگر از تلاش برای جلب توجه خسته شده بوده. در نوجوانی طراحی و نقاشی را امتحان میکند اما مدل کلاس یک زن چاق و عضلانی بوده و او خجالت میکشیده به بدن برهنه او زل بزند و نقاشی بغلدستیاش را کپی میکرده. چاپ، مجسمهسازی و سفالگری هم به جایی نمیرسد و هر چه میسازد، مادرش آنها را ظرف غذای سگ و گربههایشان میکرده تا اینکه یکی از آنها دندان گربه را میشکند و گربه اعتصاب غذا میکند.
برنامه «مطالعات قُلقُلی*» را شروع میکند با عینک تهاستکانی، وارد یک دارودسته به قول خودش «فیلمساز گشاد» میشود که وقتشان صرف علف کشیدن میشد. «متآمفتامین» را همزمان با «هنر مفهومی» کشف میکند و سالهای زیادی از جوانیاش را صرف بالابردن اعتماد به نفس «خود چٍت مغزش*» میکند و به قول خودش با ترکیب این دو عنصر، بیست و چهارساعت در روز وقت دارد جذابیت و استعدادش را منتشر کند؛ آن زمان است که دوروبرش همه چیز هنری میشود و با ادرار، خون، سبد رخت چرک و تهسیگار، اثر هنری میآفریند.
شرح این روزها و سالهای این نویسنده با خانواده یونانی _آمریکایی، خواهران و برادران قد و نیمقد، سگهای پیر و جوان و پدری عجیب در کتاب پرفروش او «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» آمده و پیمان خاکسار ترجمه خیلی خوبی از آن دارد. در واقع ترجمه او بود که باعث شد سراغ بقیه کتابهای سداریس هم بروم.
آخرین کتاب او که شاید بتوان اسماش را«بزن بریم دیابت را با جغدها یاد بگیریم» ترجمه کرد، چیزی است در حد شیرینی و شیوایی و طنازی همان کتاب اولی که از او خواندم. حتی اسم این کتاب بعضی آدمهای حاضر
در استودیوی برنامه جان استیوارت را به خنده میاندازد. کتابی که هیچ ربطی به کاری که میگوید ندارد اما شرححال خودش است و آدم را به خنده میاندازد. بخش زیادی از این کتاب به تجربههای او در زندگیاش در بریتانیا برمیگردد. هرچند که نگاه متعجب او درباره مسایل سیاسی و آدمها و تفاوت فرهنگی آمریکاییها با بریتانیاییها، چندان برای خوانندههای همیشگی آمریکاییاش جذاب نبوده.
او میگوید برای معرفی این کتاب به ۳۶ شهر در آمریکا رفته و هنوز فکر میکند مردم نوادا بیریختترین و زشتترین لباسهایشان را برای مراسمی میپوشند که ورودیاش حدود پنجاه تا شصت دلار است و باید ساعتها در صف بایستند تا نوبتشان برسد و کتابشان امضا شود.
چیزی که در نوشتههای دیوید سداریس جذبام میکند طنزی است که اصلا لودگی نیست. معمولا کوتاه مینویسد و حس و حال بامزه موقعیتها را با چسباندن ده جور صفت و بالا و پایین کردن کلمهها توصیف نمیکند.
در طنزش، خواننده را دستکم نمیگیرد اما این طور که از تیراژ میلیونی کتابهایش برمیآید، مخاطبان زیادی با نگاه و تجربه گوناگون، نکتههای طنزش را میگیرند. او خاطراتاش را از سال ۱۹۷۷ نوشته و در خیلی از کتابهایش که شرح زندگیاش هستند، همان خاطرات، دستمایه داستانهایش هستند.
من یک دزد خردهپا هستم، همانطوری خاطراتاش را کش میروم که از روی میزش مشتمشت پول خرد. وقتی تجربههای شخصیام تمام میشود، از مال او خرج میکنم.
دیوید سداریس
کمی که پیگیرش شدم دیدم در حرف زدن و بداههگوییاش هم همین است. در یک گفتوگوی تلویزیونی در یک شبکه هلندی میگوید بهترین بخش نوشتن برای او حضور در مراسم کتابخوانی و امضای کتاب است. چیزی که مدعیست بیشتر نویسندهها از آن بیزارند، اما او دوست دارد ساعتها بنشیند تا صف مردم برای گرفتن امضا تمام شود. این بهترین موقعیت برای مکالمه با مردم است. آدمهایی که در این فرصت کوتاه برایش لطیفه میگویند یا خاطره بامزه تعریف می کنند یا او میتواند در یک گفتوگوی مختصر از آنها خصوصیترین چیزها را بپرسد و تفاوت فرهنگی آمریکا با بقیه کشورها را درک کند.
او در مورد اینکه چطور موقعیتهای احمقانه و طنزآمیز را خلق میکند میگوید، راهش اینست که از فضای معمولی و واقعی، یک فضای جذاب بسازد، چون روزنامهنگار نیست تا به واقعیت پایبند باشد.
او دوست دارد به دانشآموزان نوجوانی که برای امضای کتاب پیش او میآیند، هدیهای کوچک بدهد. میگوید همیشه برای آنها یک ورق آسپرین دارد؛ هدیهای که راحت به ذهن همه نمیرسد. اما یکبار که قفسه فروشگاه کاسکو از آسپرین خالی بوده، تصمیم گرفته یک بسته بزرگ کاندوم بگیرد و به هر نوجوان چندتایی بدهد. میگوید «من از موقعیت مردی که با شوهرخواهرش به خرید رفته و در چرخ خرید بزرگاش فقط یک بسته کاندوم عظیم است و مجبورند برای تغییر فضا مثلا روغن زیتون یا توتفرنگی هم به آن اضافه کنند، چیزی میسازم که صحنه حقیقی است ولی شاید دقیقا همانی نبوده که من تجربه کردهام.»
در یکی از نشستهای داستانخوانی و امضای کتاب در استرالیا از یک خانم معلم پرسیدم: آیا حاضری با یکی از دانشآموزانات بخوابی؟ معلم جواب داد: اگر به ۱۷ سالگی رسیده باشد و مدرسه را هم در جریان بگذاریم، هیچ مشکلی نیست؛ کاری که یک معلم را در آمریکا تا آخر عمر به زندان میاندازد و همانجا میمیرد.
دیوید سداریس
او دو سال لباس یک شخصیت جن بامزه در داستانهای فولکلوریک آمریکایی را پوشیده و به عنوان دستیار بابانوئل در فروشگاه آمریکایی میسیز در منهتن، کار کرده.
میگوید کوتوله بوده و مجرد و چرا نباید نگهاش میداشتند؟ داستانهای این شخصیت به اسم الف راهی بوده که او مشهور شود. یکبار یک نفر از یک رادیو محلی از او که همیشه خاطراتاش را در جاهای مختلف میخوانده، دعوت میکند یکی از آنها را در رادیو بخواند.
بعد از آن رادیو انپیآر از او میخواهد یکی از داستانهایش را از مجموعه خاطراتاش بخواند و همان زمان است که صدای زیر و نوکزبانی و لحن مهرباناش مشهور و همهگیر میشود. او حالا برنامهساز و مجری رادیو هم هست. سالهاست که در بریتانیا زندگی میکند و در چند نشریه بریتانیایی و آمریکایی مینویسد.
بعضی از نوشتههای او به گفته منتقداناش همزمان شبیه آلیس مونرو، نویسنده کانادایی و وودی آلن و چند نویسنده طنزنویس دیگر میشود اما نگاه انتقادی و لحن تند و تیزش درباره فرهنگ و زندگی آمریکایی، اصیل و امضادار است.
هیو همریک، یار دیرینه و همراه اوست که در بیشتر نوشتههایش حضور دارد. مردی که عاشق آشپزیست، تا مجبورش نکنی، حرف نمیزند، در کودکی در آفریقا زندگی کرده و برنامه گردش علمی آنها گشتن در کشتارگاهی در اتیوپی بوده و میمون دستآموز داشته. در امتحان آیکیو امتیازش بسیار بالاتر از دیوید ۴۲ ساله شده و الهامبخش نویسنده تنبل بوده برای یادگیری زبان فرانسوی. همین همراه و یار، در بیست سال گذشته در یادداشتهای دیوید سداریس حضور دارد و دیوید در یکی از گفتوگوهایش تاکید کرده او تنها کسی است که روز و شب را بدون هیچ نگرانی با او میگذراند. دیوید سداریس، در یکی از خاطرات دوران نوجوانی اش در کتاب «برهنه» از زمانی میگوید که متوجه شده همجنسگراست. حسی که در یک اردوی تابستانی در یونان آن را کشف میکند.
خواهرش امی سداریس یکی از کمدینهای محبوب و نویسندگان طنز برنامههای تلویزیونی است که در بعضی از نوشتههای برادرش حضور دارد.
* اصطلاحاتی که سداریس درباره خودش به کار برده در کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم»، ترجمه پیمان خاکسار.
چکیده:
[schema type=”person” name=”دیوید سداریس” jobtitle=”طنزپرداز، کمدین، نویسنده، مجری برنامه رادیویی.” url=”https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AF%DB%8C%D9%88%DB%8C%D8%AF_%D8%B3%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%B3″ description=”نویسنده، طنزپرداز و برنامهساز رادیو در آمریکا که برای داستانهای کوتاه، با الهام از زندگی شخصیاش مشهور است.” bday=”1956-12-26″ city=”بینگهمتون” state=”نیویورک” country=”US” ]
نظر شما